53 سال پیش در یک روز برفی، در چکنه سفلا به دنیا آمدم. دورهی نوجوانی و جوانی پرفراز و نشیبی داشتم.
ته تغاری خانواده بودن رنج فراوان دارد. شاهد بیماری و رنجوری مادر بودن بسی تلخ و ناگوار است.
شاهد فوت پدر بودن عذابآور است. شادابی نوجوانی به یغما میرود.
مادرم بیمار بود و آرزو داشت پزشک شوم. درس میخواندم مادرم را خوشحال کنم، اما تقدیر چنین نمیخواست.
بهار 63 معدهاش سرطانی و جراحی شد. یک سال درد کشید. تنها مسکنی که دردش را به طور موقت ساکت میکرد، مورفین بود. فاصله دردهایش روزبهروز کمتر میشد.
خواهر بزرگم مامای روستا بود. رفتوآمدهای گاه و بیگاهش برای تزریق مورفین او را عاجز و کارش را مختل کرده بود.
به پیشنهاد خواهرم تزریق آمپول را در سه جلسه روی یک سیبزمینی یاد گرفتم.
شبها کنار تخت مادرم میخوابیدم. نیمههای شب با صدای نالهاش بیدارم میشدم. آمپول را طبق دستور خواهرم داخل سرنگ میکشیدم و به عضله آب شدهاش تزریق میکردم.
به علت تزریقهای مکرر پوست نازکش مثل چرم زمخت و سفت شده بود. میترسیدم سرنگ به استخوانش بخورد. به فرموده خواهرم پوست را بالا میکشیدم و تزریق میکردم.
آن سال…
پایه دوم تجربی در چکنه تشکیل نشد. من و یکی از دوستانم تغییر رشته دادیم، چهار نفر دیگر برای تحصیل در رشته تجربی راهی قوچان شدند. مادرم اصرار میکرد من هم قوچان بروم.
میگفت: «به خاطر من تغییر رشته نده!»
من نمیتوانستم او را با دردهایش رها کنم و در شهر دیگری درس بخوانم؟! متأسفانه مادرم دوام نیاورد. 21 مهرماه همان سال چشم از جهان فرو بست و در خاک سرد آرام گرفت.
بیست و چهار سال با خواهر بزرگم تفات سنی داشتم. «محترم خانم» جای مادر را پر کرده بود. در بیشتر کارها با او مشورت میکردم. مشکلاتم را میگفتم. چهره، رفتار، گفتار و حرکاتش درد بیمادری را تسکین میداد.
وقتی خواهرم با تومور مغزی ناگهان از دنیا رفت، آسمان بر سرم آوار شد. برای دومین بار بیمادر شدم.
سال کنکور، سال شومی بود. خواهر دومم در فاصله 22 کیلومتری چکنه، حین عبور از آزادراه قوچان_مشهد، در یک سانحه مرگبار جان عزیزش را از دست داد و داغ پشت داغ نهاد.
داغ خواهرم محبوبه، اجازه نمیداد به فکر درس و کنکور باشم. مهم نبود چه رشتهای، کجا و در چه دانشگاهی پذیرفته میشوم. گوشهای از جهان پهناور برای درک حجم اندوهم کافی بود.
ادامه تحصیل در رشته دبیری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه سبزوار روزیام شد، در حالی که من به روانشناسی علاقه داشتم.
چهار سال بعد، مهر 71 با مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی جذب آموزش و پرورش محل تحصیلم شدم.
متاسفانه 19مهرماه همان سال پدرم با عارضه نارسایی کلیه ناشی از دیابت، چشم از جهان فرو بست و مرا با آرزوهایم تنها گذاشت. آرزو داشتم اولین حقوقم را به پاس حمایتهایش به پایش بریزم و دلش را شاد کنم، اما نشد.
با 22 سال خدمت در مدارس دولتی و غیردولتی، در مناطق شهری و روستایی، در 28 اسفند 1388 تقاضای بازنشستگی دادم.
بازنشستگی پیش از موعد طرحی موقتی از طرف رئیس جمهور وقت بود که در سال تولد پسرم نصیب من شد.
این روزها اوقات فراغتم را با کتابها و کلاسهای دلخواهم پر میکنم. کلاسهای خودشناسی، نویسندگی، رشد و توسعه فردی را دوست دارم.
میگویند ماشین سلامتی چهار چرخ دارد. دو چرخ جلویی، ورزش، خواب مفید و کافی، و دو چرخ عقبی تغذیه سالم و تفریح است.
مدتی است به توصیه خانم «جولیا کامرون» در کتاب «راه هنرمند»، برای مقابله با افکار مسموم و ترک نشخوارهای ذهنی، صفحات صبحگاهی مینویسم.
در کلاسهای خودشناسی آنلاین شرکت میکنم. به کمک کتابهای مفید و فیلمهای الهامبخش به رشد و توسعه فردی مشغولم. ورزش میکنم و تغذیه سالم را در آشپزخانه مهتاب دارم.
اصالت خانواده، رعایت بهداشت فردی، کمک به همنوع، رشد و توسعه فردی از اولویتهای مهم زندگی مناند.
خوشحالم بعد از سالها کنارهگیری از فضای آموزشی، به مطالعه و نوشتن روی آوردهام.
گاهی فکر میکنم خودم را همان سالی که مادرم مرد، پشت نیمکتهای اول تجربی جا گذاشتم!
این روزها با نوشتن دنبال خودم میگردم. آرزو دارم خودم را پیدا کنم، دست خودم را بگیرم و از بحران نوجوانی و همّ و غمّ بزرگسالی عبور دهم.
خانم «جولیا کامرون» در کتاب «راه هنرمند» مینویسد: «خلاقیت در ذات ماست. فطرت طبیعی ماست. وظیفه ما این است که اجازه بدهیم خلاق باشیم. خلاقیت هدیه خداوند به ماست.
اگر بخواهیم خلاق نباشیم، برخلاف طبیعت واقعی خود عمل کردهایم و اراده شخصی خود را به کار بردهایم.»
چگونه میتوانیم در مسیر رشد فردی به خود کمک کنیم؟
ما وظیفه داریم تا وقتی نفس میکشیم، استعدادها و علاقههای خود را کشف کنیم. ما وظیفه داریم خود را به چالش بکشیم و رشد کنیم. ما وظیفه داریم اشکالات کلامی و رفتاری خود را بپذیریم و برطرف کنیم.
در دورهها و کلاسهایی برای کشف علاقه واقعی خود شرکت کنیم. آموزش ببینیم، هنر و رسالت اصلی خود را پیدا کنیم.
با خوشهچینی از دنیای هنر، به علاقه قلبی خود برسیم و نسبت به آن وفادار باشیم.
سال 1400 به دنبال مشکلی جسمی که شرح آن را در «شروع دوباره» نوشتهام، در اینستاگرام با مدرسهی نویسندگی شاهین کلانتری، آشنا شدم. برای نوشتن و ثبت افکارم دنبال جای امن و خلوتی میگشتم.
وبسایت خانهی دوم من است.
در اینجا به دنیای درونم سفر میکنم. از تأملاتم مینویسم. نوشتههایم را به مرور در این وبگاه منتشر و بروزرسانی میکنم.
به نظرم نوشتن، به خودی خود درمان است. نوشتن چون نورافکنی قوی به زوایای تاریک درون میتابد. ذهن را متوجه کدورتها و افکار مزاحم و ویرانگر میکند.
نوشتن، از آشفتگیهای ذهنی میکاهد و به طرز عجیبی اعتماد به نفس از دسترفته را برمیگرداند.
معتقدم اگر برای احقاق حق فقط یک راه وجود داشته باشد آن راه،« راه نوشتن» است.
در کلاسهای نویسندگی و توسعه فردی با دوستان اهل قلم هم مسیرم. بودن در جمع آنها به من سمت و سو و انگیزه رشد میدهد.
دوستان خوب موجب رشد و امنیت خاطرند. آنها نور امید را به دلهای خسته میتابانند.
در اینجا تجربیات کاری و خاطرات سی ساله ورزشی برادر عزیزم، عباس صادقی را منتشر میکنم.
شما خواننده محترم میتوانید تجربیات کاری و کوهنوردی را به قلم طناز، شیرین و جذاب ایشان در« خاطرات یک کوهنورد» دنبال کنید.
از کسانی که در مسیر رشد و توسعهی فردی الهامبخشند، سپاسگزارم.
از شما خواننده عزیز که نوشتههایم را میخوانید و در بخش نظرات، نظر ارزشمندتان را مینویسید، سپاسگزارم. شما بهترین راهنمای من در مسیر نوشتن هستید.
قدردان حضور ارزشمندتان هستم.
با احترام:
مهتاب صادقی