نویسنده: عباس صادقی
این قسمت: چکنه، عاشق کوه
روی عرشه لنج فارغ از خطرات بالقوه قایقهای تندرو، مسافرین نشسته، درازکش، یک پهلو، در یک سفر کوتاه دریائی در حال برگشتن به بندرعباس بودند.
آسمان پرستاره، ماه دلبرانه نور ملایم و نوازشگر خود را بیدریغ نثار خلیج همیشه فارس و لنج آرام و بیخیال ما میکرد.
اولین سفر دریائی من بود. برایم تازگی داشت گوشهای دنج از لنج شناور بر خلیج را انتخاب کرده به پشت، رو به سقف پرستاره زمین دراز کشیدم.
غرق در افکارم شدم چه بودیم و چه شدیم!
گاه شکار تازیان شدیم، زمانی مرعوب مغولان، و از دست دادیم ملکات اخلاقی و حس زیبای انسان دوستی را.
از جا بلند شدم. لبه عرشه رو به دریا به نردههای حفاظ تکیه دادم.
لنج مثل پر کاهی روی امواج آرام دریا چپ و راست میشد. بوی دریا، بوی ماهی از هرجا به مشام میرسید.
کورسویی مبهم نشان میداد که به ساحل نزدیک میشویم.
عاقبت سفر کوتاه دریایی مثل هر شروعی به پایان رسید و به مقصد رسیدیم. چه زود نقطه شروع، نقطه پایان میشود و ما از مسیر بیبهره میمانیم.
همیشه عجله داریم کی تمام میشود، کی میرسیم؟
چرا نمیرسیم؟ مسیر را میبلعیم، تا راه زودتر تمام شود. رسیدیم هتل، مختصر شامی خورده به استراحت پرداختیم.
روز بعد با اولین پرواز با مختصر سوغاتی که خریده بودم به مشهد برگشتیم.
یک سفر کاری توام با اندکی سیر و سیاحت نقطه عطفی شد در زندگی بدون فراز و نشیب یک بازنشسته.
چه گنج بیرنجی، چه سر بیدردی، برای آن کمین نشستهای که به کار میگیرد دنیایی تجربه و سرد و گرم چشیده را و معامله میکند به ثمن بخس،
با کی؟
با رئیس یک سازمان، اداره و یک هلدینگ.
راستی چرا چنین است!
چرا زندگی یک باز نشسته آبرومند نباید بسامان باشد، تا او از سر ناچاری مجبور نباشد برای جوانی کار کند که هم سن نوهاش است!؟
این هتک حرمت است، این بیاحترامی به موهای سفیدیی است که در سنگ زیرین آسیاب سفید شده، نه در زیر دست گریمور بهمان.
آقای مدیر! آقای مسئول! آقای رئیس! با بازنشسته مهربان باش، مودب باش، دیر یا زود باد خزان به باغ زندگی تو هم خواهد وزید. چون پرکاهی به دست طوفان زندگی به پرواز در آمده در گوشهای، کنجی، بیغولهای، ته صف بازنشستگان هبوط خواهی کرد.
پس غرّه مشو به پست و مقامی که از کسی به تو رسیده و از تو به دیگری خواهد رسید.
روزهای پنج شنبه طبق توافقی که با مسئولین شرکت کرده بودم، برای رسیدگی به حساب یک هفتگی فروشگاه مصرف شهرداری، قوچان میرفتم.
کار رسیدگی به یک هفته فروش را در یک روز انجام میدادم و بر میگشتم مشهد.
شهرداری قوچان علیرغم استعفا حاضر شد شرایط مرا بپذیرد و آمد و شد من به قوچان که جوانیام را به پایش ریخته بودم، ادامه پیدا کرد.
هرازگاهی به چکنه میرفتیم، خانه پدری هنوز درش باز بود.
پدر حضور داشت به اتفاق زنی که سایه مادر بود و شب و روزِ پدر را قرار بود پرکند.
هیچ کس توان این را نداشت که جای خالی مادر را پر کند، در بین چند میلیارد جمعیت جهان فقط یک زن مادر ما بود که رنگ و بوی خاص خودش را داشت و کسی او نمیشد، چه اینجا و چه آنجا.
صبح خیلی زود از جا بلند شدم لباس و کفش ورزشی را پوشیدم و بیرون آمدم.
مقصودم قوخلی بود، چند کیلومتری چکنه به سمت نیشابور.
از قنات قوخلی و از دامنه کوههای کچی بهیم و کاتا بهیم آبی بس گوارا و خنک جریان داشت که هیچگاه پایانی نداشت.
راه افتادم. پس از قدری پیادهروی آرام و تند و گرم شدن بدن و پاها، موتور توربوی دو سرعت را روشن کردم.
نیم ساعت بعد به مقصد رسیدم چند کف دست آب خوردم. نفسی تازه کردم از هوای تازه و پاک قوخلی نیرو گرفتم.
خواستم برگردم، اما نظرم عوض شد. تصمیم گرفتم به جلگه بروم محل چاههای عمیق مردم روبروی جاده کلیدر.
رفتن مسافتهای طولانی تاثیری در من نداشت. بالا تنه و محدودهی اُم الامراض، موزون و سبک شده بود.
شروع به دویدن کردم. از هوای پاکی که خداوند با سخاوت در اختیار بندگانش قرار داده بود، هر لحظه نفس تازه میکردم.
به جلگه رسیدم.
اشتیاق به حرکت و جنبش مانند خون در رگها هر لحظه ضریب توانم را بالا میبرد.
قدری ایستادم. دشتی وسیع سبز و خرم تا افق جلو چشمانم جلوهگری میکرد.
آبیاری بارانی لطافت خاصی به هوا داده بود. با رایحه خوش خاک نم خورده و ساقههای خیس و آب خورده گندم و جو.
رو به روستای شیخ مصطفی ایستادم. راه صاف و مستقیم در امتداد راه کلیدر و درست روبروی آن جلگه را به شیخ مصطفی وصل میکند.
وسوسه رسیدن به دامنه «عاشق کوه» از جادهای مستقیم که مثل نوار سفیدی روی زمین پهن شده بود، به جانم افتاده بود. از خودم انتظار طی این همه مسافت را نداشتم.
راه افتادم سرخوش و سرحال راه سربالایی و پر فشار بود. رفتم و رسیدم.
چشمه آبی از دامنه عاشق کوه جریان داشت. سر و صورت را صفا داده، با دو کف دست کاسهای ساخته تا جا داشتم، نوشیدم.
چون صعود به عاشق کوه به سرم زده بود، این همه راه بدون فتح عاشق کوه مثل آبگوشتی بود که دنبه نداشته باشد، راه افتادم. تجربه و درک امروز را نداشتم که زیادهروی خوب نیست، حتی در ورزش، حتی در بخشش.
کوه مرتفعی است عاشق کوه برای کسی که ده، پانزده کیلومتری راه رفته و خسته است.
حاضر نبودم راه رفته را از همان راه برگردم. برای صعودِ آسان، قدم به یال کوه گذاشتم.
رایحه خوش گیاهان داروئی از راه شامه به پاهایم توان رفتن میداد. آفتاب از پشت کوههای بینالود بیرون آمده، دامنه عاشق کوه را با انوار زرین خود زیبا و چشمنواز میکرد.
به قله رسیدم. از دور چند تا حفره نظرم را جلب کرد، نزدیک شدم. کسی با ایجاد حفره غدههای کاسنی را نیشتر زده بود، تا صمغ با ارزش و داروئی آن را خارج کند.
پنج تا حفره و مقدار قابل توجهی صمغ، شیره دو عدد غده کاسنی را جمع کرده سخاوتمندانه سه تای دیگر را باقی گذاشتم.
حال باید برمیگشتم، آن هم راهی طولانی.
گاهی لازم است انسان به فکر برگشتن هم باشد. تنها یک رفتن است که بازگشتی ندارد.
پس باید انرژی را تقسیم کرد؛ هم برای رفت، هم برای برگشت.
از جانب دیگر عاشق کوه که مشرف به چکنه بود، سرازیر شدم به حال دو که غلط و در آئین کوه نوردی مردود است.
اگر می خواهی در سنین بالا به درد پا و زانو گرفتار نشوی، کوه را به حال مارپیچ طی کن، نه مثل من با دو، که ناشی از غرور و ناآگاهی است.
در کسری از ساعت به پایین کوه رسیدم.
بین راه یک چوبدستی پیدا کردم که لازمه کوه نوردی است هم به لحاظ تنهائی، هم از نظر صعود و نزول از کوه.
نزدیکی کلاته سبحان قلی که آبی بس گوارا و هضمکننده دارد، به بوته بسیار بزرگی از ککلیک اوتی برخوردم.
بوته را کنده و مانند سایهبانی روی سرم گرفته و از جاده شور کلاته به چکنه سر خاک مادر و خواهرانم رسیدم.
فاتحهای خواندم، برای عزیزانی که به سفر بیبازگشت رفته بودند.
خانه رسیدم هنوز خواب بودند. رفتم که استراحت کنم، زیر لحاف تمیز و خوش بوی مادرم.
راهی که رفتم خارج از توان بود و اشتباه…
از شما خواننده همراه، سپاسگزارم.
عباس صادقی
آخرین نظرات: