این روزها تابستان بوی پاییز میدهد…
نمیدانم چرا در فصل تابستان، از «پاییز» مینویسم!
شاید چون پاییز را بیشتر دوست دارم. یا خاطرات تلخ و شیرین بیشتری از برگریزان در حافظه دارم.
پاییز فصل شورآفرینی و شیدایی، فصل نهفتن رازها در دل خاک است.
فصل رمزآلودی دلهای شیدا با رنگهای چشمنواز
من پاییز را شبیه جعبه مداد رنگی جذاب روی برگه سفید اچار میبینم.
پاییز، سومین فصل زیبای سال، اسب زرد یال افشانی است که از راه میرسد و دلها را شیدا میکند.
با رنگهای خیرهکننده جادوگری میکند.
رنگهایی که هزاران حرف در گوشِ هوش آدمی میخواند.
وقتی به برگهای پاییز نگاه میکنم، بازار پارچهفروشان را به خاطر میآورم.
یاد چادررنگی گل ریز مادربزرگ میافتم. وقتی که چادر گلگلیاش را سرمیکند تا خانهی ما بیاید.
وقتی چادر را بالای سر میبرد و پایین میآورد، انگار موجهای رنگی به ساحل میخورد و برمیگردد.
یاد اقوام ایرانی میافتم و عروسیهایشان. زنان و مردانی که دست در دست هم و شانه به شانهی هم میرقصند و پایکوبی میکنند.
پاییز برخلاف تابستان، سکوت سبز طبیعت را به هم میزند. شوری در جان عالم میاندازد.
هیجان کودکانهی وصفنشدنی همه را فرا میگیرد. رستاخیزی که به زودی فروکش میکند و سکوت سرد زمستان همه را فرا گیرد.
پاییز برایم صدای زنگ مدرسه، هیاهوی بچهها، صدای پاهای کسانی است که به سمت کلاسها میدوند.
همهمهی بچهها سمفونی زندهای است از شور زندگی، باید از تمامی کلمات کمک گرفت و لحظهها را توصیف کرد.
پاییز میآید و خاطراتم را ورق میزند؛ خاطرات خوش مدرسه، بوی خاک باران خورده، بوی نان گرم پدر سر سفره صبحانه.
پدرم صبحهای زود چراغ والر سبز رنگ را روشن میکرد. بوی نان محلی در همه جا میپیچید.
ماستهای خشک را به روغن زرد حیوانی آغشته میکرد. تکههای خردشدهی گردو را لابلای ساندویج برای زنگهای تفریح میپیچید.
وقتی گرسنه میشدم، چشمم به لقمههای خوشمزهی پدر روشن میشد و اشتهایم باز.
وه، که چه خوشمزه بودند لقمههای پر از انرژی پدرم!
رنگهای پاییز همگی زیبا و دلفریبند. رنگ زرد پاییز را دوست ندارم؛ مرا یاد چهرهی خزانزدهی مادر میاندازد.
روزهایی که زرد و پژمرده روی تخت دراز کشیده و درد میکشید. نمیدانستم دردش را چطور آرام کنم!
با عجله، آمپول مسکن مورفین را با دستهای لرزان تزریق میکردم. به عضله تهی و پوست و استخوان بود.
امید به بهبودش داشتم. میترسیدم بمیرد و تنها شوم.
او درد میکشید. آرزوی مرگ داشت. میخواست هرچه زودتر از درد کشنده خلاص شود. نمیدانم آن لحظه به چه میاندیشید که چشمان سیاهش ستاره باران میشد؟
بیست و یک روز از شروع پاییز میگذشت. در عصری پاییزی و زرد، آرام و بیصدا رفت و مرا تنها گذاشت.
رنگ نارنجی مرا به یاد شیطنتهای کودکانه میاندازد. بچهها تکهای از پوست نارنگی را روی بخاری کلاس میانداختند. بوی نارنگی در کلاس میپیچید.
وقتی سر کلاس ریاضی خسته و تشنه بودم، آرام و نارنگی ترد و آبداری را داخل کیف با ناخنهای تیز پوست میکردم.
خیال میکردم کسی متوجه نمیشود، با عجله و یواشکی میخوردم.
بوی نارنگی مشام معلم و هم کلاسیها را تیز میکرد و تشت سکوت در کلاس به صدا درمیآمد.
پچپچ بچهها بلند میشد و سرها به طرف من برمیگشت. معلم با صدای بلند میگفت: «خوراکی ممنوع!
هرکی خوراکی داره زنگ تفریح بخوره.» سرم را پایین میانداختم و خجالت میکشیدم…
بعضی روزها از خواب بیدار میشدم، نزدیک پنجره میرفتم. چشمم به درختان باغ روبروی خانه میافتاد، محو تماشای برگها میشدم.
نسیم خنک صورتم را نوازش میداد. طبیعت هر شب تغییر میکرد؛ برگهای نارنجی، قرمز، سپس قهوهای میشدند.
صدای مادر میآمد: «هوای بیرن سرده، پنجره را ببند!» در حالی که یک دستم به پنجره و یکچشمم به برگهای مخملی درختان بِود، پنجره را آرام میبستم و محو رنگها میشدم.
بیمعطلی از خانه بیرون میزدم، برگهای قرمز هلو را قبل از افتادن به زمین میچیدم و لای دفتر میگذاشتم.
پاییز، معلم من است، مِهرش، درس مهربانی میدهد،
آبانش، تلاش آبا و اجداد را به یاد میآورد،
و آذارش، آتش عشق را در دل شعلهور میکند.
مهدی اخوان ثالث آسمان پاییز را خیلی زیبا به تصویر کشیده است:
«آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش
سازِ او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید،
بافته بس شعلهی زر تار و پودش، باد
گو بروید، یا نروید هرچه در هرجا که خواهد، یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمیتابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید؛
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست!؟
داستان از میوههای سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشکآمیز
جاودان بر اسب یالافشان زردش میچمد در آن،
پادشاه فصلها، پائیز »
لحظههای پاییز پر از خاطره است…
دوست دارم قلم و دفتر بردارم، گوشهای بنشینم و هی بنویسم…
مهتاب صادقی
آخرین نظرات: