این قسمت: درهی شمخال
نویسنده: عباس صادقی
با گروه همنورد تصمیم گرفتیم به درهی دیدنی و منحصربهفرد شمخال برویم.
زمان و محل قرار ساعت ۶ صبح، فلکهی فلسطین شهر قوچان تعیین شد، تا از توقف و سرگردانی بین راه که معمولا در سفرهای جمعی پیش میآید، دور باشیم.
با کمی تاخیر همه با ماشین شخصی سر قرار حاضر شده، حرکت کردیم. قبلا در آن منطقه کار کرده بودم. برای همین ساربانی کاروان آن روز به من واگذار شد.
محل صرف صبحانه را روستای امامقلی تعیین کردم که آباد و خوش آب و هوا بود. روز قبل با آقای محمدزاده مدیرعامل شرکت تعاونی، هماهنگ کرده بودم تا از گروه با کره و سرشیر و عسل محلی و نان روغنی قتلمه، پذیرائی شود همراه با چای آتشی با طعم آننخ.
ساعتی بعد به روستای امامقلی رسیدیم آقای محمدزاده با چند نفر منتظر ایستاده بود با لبخندی به لب. از نظر اداری در آن روز من کارهای نبودم. نه سرپرست حوزه بودم، نه رئیس سازمان که انتظار خدم وحشم، کیاوبیا داشته باشم.
اما در دوران زمامداری، اگر دستم رسید خدمت کردم، مثل بیمه کردن مدیرعامل شرکت و فروشندگان روستاهای اطراف که بیمه و مزایای آن برایشان مفهومی نداشت، و بر خورد انسانی در چارچوب وظایف با زیردستان.
آن روز خط مشی من در برخورد با پرسنل و در ردههای پائین به بار نشست و آقای محمدزاده به طور خودجوش پذیرائی شایانی از گروه کرد که هنوز از یادها نرفتهاست.
ما باید بدانیم که هیچ پست و مقامی دوام ندارد و عمر آن مستعجل است. وقتی انسان صباوت منظر و جوانی را از دست میدهد، با چه عقلی به مقام و منصب و بودی که نابود میشود دل میبندد؟!
پس از صرف صبحانه که شاه هم در عمرش چنین صبحانهای در امامقلی نخورده بود، از میزبان تشکر و صمیمانه خداحافظی کرده به راه افتادیم.
آقای محمدزاده با آن هیکل جسیم که عرق روی دماغ پهن و باصلابتاش نشسته بود، آرام به من نزدیک شده، گفت: « رئیس کم و کسری نبود که… ما شرمنده شما نباشیم.»
و در حال حرف زدن قابلمهای را روی صندلی عقب گذاشته، با خجالت گفت: «قدری کره است برای تو راهی.»
گفتم: «محمدزاده، سنگ تمام گذاشتی و مرا پیش دوستان سربلند کردی. حالا بگو چقدر هزینه کردی؟ من مادرخرجم از جیبم نمیرود، حساب دونگیه.»
خودم بهعینه دیدم از منافذ دماغ وسیع محمدزاده قدری عرق تازه جوشید و به قبلیها اضافه شد و چون سرازیری خیلی تند بود، روی لب بالائی رسیده دیدم عنقریب وارد دهانش میشود.
دهن باز کرد قبل از این که چیزی بگوید، اول عرقهای جمع شده روی لبش وارد حفره صورت شد، در حالی که مزهمزه میکرد، گفت: «رئیس، من خدا را شکر میکنم فرصتی پیش آمد انجام وظیفه کنم، شما از من نرخ صبحانه میپرسید؟»
بعد از اینخطابهی غرّا نفسی تازه کرده و ساکت شد. از ماشین پیاده شدم، دست مهربان او را به گرمی فشردم و راه افتادم.
پر از غرور خالی از نخوت، غرور حاکی از برخورد خوب یک ابوابجمعی رده پایین در پاسخ به رفتار ومشی خودم در طول ریاست سازمان و سرپرستی مستقیم که به او داشتم و تناول میوهی درخت محبت و توجهی که به بار نشسته بود.
راه رسیدن به درهی شمخال الان آسفالت شده و رانندگی در آن راحت و فرحبخش است. در سنواتی که من در باجگیران کار میکردم راه پر از پیچهای خطرناک و هولانگیز بود و فقط بچههای سازمان تعاون با جیبهای از رده خارج میتوانستند چنین ریسکی را به جان بخرند و در آن جادهی مرگ تردد نمایند.
خصوصا نزدیکیهای شمخال یک مسافت چند کیلومتری باید از جادهی باریکی با دیوارهی صاف سنگی عبور کرد به نام (داش آراسی)، خداخدا میکردیم ماشینی از روبرو نیاید که اگر میآمد، همان کوره راه سنگی هم قفل میشد.
بالاخره به روستای شمخال رسیدیم. چند کیلومتر بالاتر از شهر باجگیران است نقطهی صفر مرزی بین ایران و عشقآباد، ترکمنستان.
کاروانسالاری من در این نقطه به پایان رسید و بار مسئولیت به آقای منفرد محول شد، که محل خواب شب را داخل دره و اجارهی تراکتور برای بردن وسایل را تقبل کرده بود.
ساعتی بعد پس از پشت سر گذاشتن روستای شمخال وارد درهی شمخال شدیم. درهای بس زیبا با دیوارههای رفیع تراشیده شده از سنگ یکدست، به دست میکلانژ طبیعت.
برای عبور از دره که به مرور به آب آن افزوده میشود، پوشیدن چکمهی لاستیکی، خصوصا کفشهائی که رویهی آن سوراخهای متعدد دارد ضروری است. دره مملو از رایحهی سکرآور گیاهان داروئی، درختان و بوتههائی که نمونهاش جائی پیدا نمیشود.
صدای دلنشین پرندگان که آرام و قرار ندارند، گوئی در حال خوشآمد گوئی، یا اعتراض به ما هستند که قلمرو آنها را اشغال کردهایم.
خنده و شادی دوستان آنی قطع نمیشد. روی هم آب میپاشیدند دختران و پسران جوان جایشان را به اخراجیها داده بودند، تا دور از نظر اغیار جوانی کنند و کودک درون را که سالهاست خوابیده، بیدار کنند.
تراکتور از راه رسید وسایل را بار کرده، عدهای سوار شدند و تعدادی از جمله خودم ترجیح دادیم پیاده تا مقصد برویم.
برای رفتن به شمخال باید بارانهای فصل بهار تمام شود، زیرا منطقه سیلخیز و خطرناک است. به دلیل دیوارههای صاف، راه فرار وجود ندارد. آدم میان سیل و دیوار صاف نمیداند کدام را انتخاب کند.
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به محلی که چند تا اتاق از قبل رزرو شدهبود. بارها را خالی کرده، زن و مرد با آهنگ کردی شروع به رقص کردند.
مثل همیشه حاج خانم میدانداری کرده، جوانان را انگشت به دهان گذاشت.
هنوز به ظهر مانده بود، عدهای راه افتادند به پائین دره برای گردش و تفریح و چند نفر تدارک ناهار را به عهده گرفتند. ناهار ظهر در میان خنده و شادی صرف شد، همراه با صرف خربزه و هندوانه.
پس از خواب عصرانه، عده ای شروع به بازی تخته و پاسور کردند. من و حاجخانم به اتفاق دخترخاله پری و دخترش ریحانه که تازه داروسازی قبول شده بود، طول رودخانه را پیش گرفته راه افتادیم.
مناظر همه بکر، زیبا، حیرتآور ، گوئی زمان ایستاده، یا برای ما در آن فضای خاص چنین مینمود. شب را مردها در محوطهی سیمانی شده و خانمها در داخل خانه بدون خواب به صبح رساندیم.
صدای گوشنواز آب، آوای وحش و نغمهی پرندگان خواب را پریشان کرده بود. بعد از صرف صبحانه با تخم مرغ آبپز و کرهی ناب مدیرعامل امامقلی، همه با هم به سمت دوآبی حرکت کردیم.
جائی که آب شمخال با آب دُربادام یکی میشود و حتما چکمه لازم است، آن هم از نوع سورخدار که آب از محیط پاها خارج شود.
در همین نقطه بود خانمهائی که کودک درونشان بیدار شده بود، موقع عبور از رودخانه بقیه را به آب میانداختند. از جمله پریخانم بیخبر عیال را به آب انداخت که سرش به سنگ خورد.
من نزدیک حادثه بودم که ناگهان حاج خانم پرید و دو خم پریخانم را که با چشم باز نگاه میکرد ولی نمیدید، گرفت لنگ کرده به آب انداخت. قضیه با عذرخواهی فیصله پیدا کرد. پس از مدتی راهپیمایی رسیدیم به جایی که به حمام معروف است.
در سمت چپ رودخانه پیش روی محوطه وسیع مسقفی ایجاد شده که از تمام نقاط سقف آب چکه میکند. زیبا، دیدنی و چشمنواز.
هرکس به کاری مشغول بود؛ فیلمبرداری، عکاسی، جستجوی گوشه و کنار حمام، جمع کردن چکههای آب حیات و… قبل از غروب آفتاب باید از دره عبور کرده به ماشینها میرسیدیم.
در برگشت دوستان راضی و خشنود از یکسفر استثنائی و پر از خاطرات به یادماندنی از درهی زیبای شمخال بودند. با پذیرائی مطلوب، عازم بازگشت به دنیای پرهیاهوی شهری شدند، تا اگر عمری باقی بود سفر دلچسب و خاطرهانگیز شمخال را تکرار کنیم.
از این که خاطراتم را میخوانید سپاسگزارم.
عباس صادقی
2 پاسخ
خاطرات یک کوهنورد به قلم برادر عزیزمان آقای عباس صادقی بسیار منسجم و نمکین نوشته شده است که خواننده را با رغبت بدنبال خود می کشد بطوری که خواننده بلافاصله بعد از مطالعه ی چند خط خاطرات بلافاصله با وقایع آن هم ذات پنداری میکند چنان که گویا خود نیز پا بپای گروه در حال درنوردیدن دره ی زیبای شمخال است.
و اما آن چه که به نظر بنده رسید که تذکر آن در این جا لازمه یک نگاه منصفانه می باشد این هست که:
۱- نویسنده در توضیح صحنه های پیش رو انگار عجله دارد و می خواهد بدون شرح و بسط بیشتر صحنه های خاطرات آن را به نقطه پایان ببرد در حالی که خواننده انتظار دارد با قلم نویسنده به محیط و فضایی که خاطرات در آن شکل گرفته است اشراف جغرافیایی و تاریخی و اجتماعی پیدا نماید.
مثلا در مورد نامهای امامقلی یا دره شمخال و یا این که تراکتور از کجا آمده بود و یا آن چند خانه ای که شبانه کوهنوردان در آن بیتوته نموده بودند، حدود روستا و این که امامقلی متعلق بکدام شهر و یا استان می باشد.
و آیا کلمه و نام امامقلی با نادر شاه ارتباطی داشته است و یا خیر، چون به هر حال درگز و کلات و همچنین همین منطقه زیر نفوذ ابتدایی نادر شاه افشار بوده است و…
۲- ذکر تواریخ در خاطرات بسیار حائز اهمیت می باشد.
مثلا ذکر تاریخ وقوع همین خاطرات و همچنین ذکر مبداء حرکت مثلا از مشهد و یا قوچان بوده است.
حیف است خاطرات به این زیبایی با عجله جمع شود در حالی که با افزودن چند خط در شرح مواردی که ذکر شد می توان وقایع خاطرات را شیرین تر و غنی تر و پر بارتر نمود.
در عین حال باید اذعان نمود که نویسنده قلمی شیرین دارد و خواننده با رغبت خاطرات را مطالعه می نماید.
با تشکر از نویسنده محترم خاطرات و همچنین خواهر عزیز خانم مهتاب صادقی که این خاطرات زیبا را ضمن ویرایش و… در وبسایت خود منعکس نموده اند.
احمد صادقی
یکشنبه ۱۴۰۲/۶/۱۹
درود برادر گرامی که اهل قلماید، سپاس برای همراهی، این که وقت میگذارید، میخوانید و برای بهبود نوشتهها مینویسید.
نظرتان را برای دادن آدرس دقیق درهی شمخال قبول دارم. میشود موقعیت مکانی را با یک جستجوی ساده در پاورقی نوشت. حتما سرفرصت اینکار را میکنم. اما جنبهی تاریخی این موقعیت مکانی را به قلم مورخین میسپارم، حتما در گوگل موجود است.
بهنظر میرسد پرداختن به جزئیات و نکات ریز، خاطرهنویسی را به نوعی به داستاننویسی گره میزند که خود مقولهی تخصصی دیگری است.
نوشتن خاطرات داستانی وقت بیشتری میخواهد و حوصلهی زیادی میطلبد. هدف نویسندهی «خاطرات یککوهنورد»، داستانپردازی و نقل جزئیات نبوده است.
همانطور که اشاره کردید، خاطرات با قلمی شیرین و نمکین نوشته شده، طوری که عریان و بیسانسور خواننده را به دنبال خود میکشد.
شاید که نه، قطعن یکی از جذابیتهای «خاطرات یککوهنورد»، برای خوانندهی آشنا، مطالعهی خاطرات دور است که در ذهن نویسندهی 75 ساله ی ما جا خوش کرده و بعد از سیچهل سال، چون چشمهای زلال میجوشد و از ذهن جوان بیرون میریزد و منِ خواننده را به تحسین و تعجب وامیدارد.
شاد و سلامت باشید، قلمتان مانا