خاطرات یک کوهنورد (قسمت هجدهم)

این قسمت: دره برکت

نویسنده: عباس صادقی

کیسه‌گونی مدارک را به کمک آقای زیدانلوئی از ماشین پیاده و به صندوق برده و داخل کمد متروکه‌ای به دست آقای امانت سپردیم، شاید روزی به کار آید.

دوستان می‌گفتند: «به دلیل عدم دسترسی به مدارک، اگر اشتباهی پیش می‌آمد، قادر به حل مشکل و پاسخگویی به ارباب رجوع نبودیم.»

به آنها اطمینان دادم از حالا به بعد مدارک روزانه و اسناد حسابداری داخل زونکن در اختیار آنها خواهد بود.

برای شروع به‌ کار و تهیه‌ی تراز مالی به عنوان زیربنای کار، لازم بود از اسامی سپرده‌گذاران و مبلغ سهام آنها که بالغ بر چندین‌ هزار نفر بود صورت‌برداری و در نهایت جمع شده تا مبلغ کل سپرده معلوم شود.

کاری سخت بود و نیاز به دقت فراوان داشت. در حکم آش کشک خاله، آن هم برای من که آش دوست ندارم.

علاوه بر صورت سهامداران، لیست طولانی وام‌گیرندگان هم می‌بایست تهیه و تنظیم شود، ضمن این که کارهای روزانه هم روی میز کارم جمع می‌شد و نوید روزگار پرمشغله‌ای را می‌داد.

گاهی فکر فرار بر قرار به سرم می‌زد که ترک کنم این کوهِ کار را، و به کوه و صحرا بسنده کنم. سازمان تعاون را چه به صندوق!

اما با یوغ زندگی چه کنم که سخت به گرده سوار شده. از طرفی با بیکاری و خانه‌نشینی و فرسودگی چه کنم؟ که بیکاری یعنی مرگ زودرس و تحلیل خاموش و بی‌صدای بدن و آب رفتن وجود آن‌ هم بدون سجود.

ناگزیر قلم همت به‌ دست گرفته و صبح و شب مشغول نوشتن اسامی سپره‌گذاران از روی کارت‌های سهام شدم.

شب ها درب صندوق را از پشت قفل کرده تا پاسی از شب مشغول کار می‌شدم تا در کمترین‌ زمان به مطلوب برسم.

عاقبت در کمتر از یک‌ هفته کار را به‌پایان رساندم، اما خودم نیز به همراه صورت حساب‌ها، ته کشیدم.

اگر کمک دوست عزیزم آقای ورزش نبود، وسط راه موتورم گریپاژ می‌کرد.

روزها برای کارهای روزانه سند مالی صادر می‌کردم و شب‌ها در خدمت کارت‌های اعضاء بودم تا عاقبت کار تمام شد و من فرصتی پیدا کردم که روی صورت همکاران، که قبلا مردان جبهه و جنگ بودند کمی دقت کنم. هر دو از دستِ شانه کردن مو، راحت بودند.

آقای علی‌نژاد مسن‌تر از آقای زیدانلوئی به نظر می‌رسید، در عوض بشاش و بذله‌گو بود. با مراجعین رفتار خوب و شایسته‌ای داشت، با اینکه از سیدی می‌آمد و به قول خودش چند خط عوض می‌کرد، اما زودتر از همه می‌رسید.

من با وجود ۵ دقیقه فاصله تا صندوق، هیچ‌گاه نتوانستم زودتر از ایشان به صندوق برسم و مثل بچه‌ها بگویم زودتر رسیدم.

در صورت لزوم نظافتی هم می‌کرد و آبپاشی و جاروئی به راه‌پله‌ها و اندرونی می‌زد. گاهی که دلش می‌گرفت از جنگ و رزمندگان حرف می‌زد و در چهره‌اش آه و افسوس موج می‌زد.

آقای زیدانلوئی مردی آرام و مثل قوچانی‌ها کم‌ حرف بود و به‌ندرت حرف خنده‌داری می‌زد. من با این‌ دوستان سالها در صندوق کار کردم با مسالمت بی‌حرف و حدیث.

کم‌کم خم‌وچم کار دستم آمد. به قول امروزی‌ها آبدیت شدم. سوار کار با زین و یراق، شلاق به‎دست و مهمیز به پای برای عبور از هر مانعی.

ورزش صبحگاهی در پارک ملت و جمعه‌ها در کوه ادامه داشت.

مدتی بود که کوه‌نوردی را به سمت ازغد و دهبار سوق داده، کمتر به جاغرق می‌رفتیم.

به هرنقطه‌ای که می‌رفتیم بنا به شرایط و حال و هوا نامی با مسما انتخاب می‌کردم؛ مثل دره برکت در فصل بهار دو ماه اول.

این‌ دره در مسیر ازغد قرار دارد، پر از پونه، چریش، پیاز و تره کوهی، موسیر، گزنه، آننخ است از ابتدا تا انتهای دره.

گروه همنورد ضمن راه‌پیمائی انواع سبزی‌های خدادادی را جمع آوری می‌کردند، من این‌سبزی‌ها را پس از پاک‌ کردن توسط خانم که زحمت فراوانی متحمل می‌شد، با روغن زرد یا کره سرخ کرده می‌دادم به نانوائی و حاصل آن می‌شد، ۳۰ تا ۴۰ عدد نان که قیمت نداشت.

هر لقمه‌اش معطر به رایحه چندین‌ سبزی کوهی، آمیخته به بوی سکرآور روغن زرد.

دوستان صندوق از این‌ نان‌های بهشتی بی‌نصیب نبودند. خصوصا آقای یزدانی که در محل صندوق با من هم‌لقمه می‌شد.

مشهد_ ارتفاعات ازغد

با ماست چکیده ساخته شده از ماست شیرین درون کیسه توسط خودم که اصلا قیمت نداشت.

چرا؟ چون از سبزی‌ها تازه و کوهی، به‌جای روغن نباتی تهیه شده از نفت، از روغن زرد و کره ناب قوچان استفاده می‌کردم.

صفر تا صد کارها در صندوق با من بود؛ نوشتن صورت جلسات هیات مدیره، رفتن به دارائی و اداره ثبت، بانک‌ها و موسسات مالی، برگزاری مجامع عمومی عادی و فوق العاده که هرازگاهی پیش می‌آمد.

خلاصه شده بودم آچار فرانسه و عندالزوم، انبر کلاغی که باید هر پیچی را باز می‌کردم، حتی اگر زنگ زده‌بود.

سالها قبل که مدیر عامل اتحادیه‌ی قوچان بودم، ۸۰ دستگاه دوچرخه کوهسار از کارخانه‌ی آساک‌ دوچرخ قوچان به‌عنوان نمونه خریدم.
یکی از آنها را برای سواری محمد و علی آوردم خانه، بعدِ بازنشستگی که اجازه‌ی انتقالی با خودم شد، دوچرخه را هم به مشهد آوردم.
مدتها کنج انباری خاک می‌خورد. تصمیم گرفتم بعد از گذشت بیش از ۴۰سال دوچرخه سواری کنم.

دوچرخه‌سواری یادم رفته بود. وقتی سوار شدم نزدیک بود سرنگون شوم، اما چون دوچرخه را برای بچه‌ها خریده بودم، خودم را کنترل کرده، در واقع پاها را زمین گذاشتم.
موقع برگشتن از پارک از سوپری‌های سر راه شیر می‌خریدم آن‌ هم به تعداد.

از شیر ماست و سرشیر تهیه می‌کردم و ته مانده‌ی ماست را به کمک یک‌ کیسه‌ی پارچه‌ای به ماست خوش‌طعم و معرکه سوزمه تبدیل کرده، با نان خوش‌مزه‌ی تهیه شده از انواع سبزی‌های کوهی در محل صندوق با دوستان تناول می‌کردیم.

زندگی فرح‌بخشی بود؛ کار نزدیک خانه، مسجد نزدیک کار، یاران موافق، دوچرخه زنجیر شده به تنه‌ی درخت در بین‌الحرمین، حد فاصل صندوق فاطمیه و مسجد فاطمیه.
دیگر چه می‌خواستم از خدا.
برای آدم های قانع، اندک هم بسیار است.

اما به لطف خدا من خیلی‌خیلی دارا و ثروتمند بودم؛ سلامتی، دوچرخه‌ی کوهسار، نان سبزی و لبنیات درجه۱، ورزش صبحگاهی پارک ملت، جمعه در کوه و آغوش طبیعت، محل کار بین الحرمین این‌ها دارائی‌های من بودند، اصل و فابریک بدون افزودنی.

در یکی از روزهای کاری آقای زیدانلوئی از بدو ورود به صندوق، صورتش می‌خندید و برخلاف همیشه در فاز صحبت بود، عاقبت طاقت نیاورده و با خنده گفت:

«دو دوست که در خیابان قدم می‌زدند بر سبیل اتفاق به دوست مشترکی برخورد می‌کنند. بعد از تعارفارت اولیه از حال دوستی که مدتی بود ندیده‌بودند، جویا می‌شوند.

یکی از آنها پیشنهاد می‌کند بجای حرف‌زدن، سری به خانه‌اش بزنیم که همین نزدیکی‌هاست.
همین‌ کار را کرده براه می‌افتند، صدای موذن از مناره‌ی مسجد محل نشان می‌داد که ظهر نزدیک است.
یکی از آنها رو به بقیه کرده گفت: “رفقا وقت ناهار هم شده، بریم و حسابی غافلگیرش کنیم، تا او باشد که دوستان را فراموش کند.”

صحبت کنان رسیدند درِ خانه‌ی حاجی و دق‌الباب کردند. صدای زن حاجی بلند شد ” آمدم و آهسته‌تر این چه‌موقع آمدنه.” و در را نیم‌باز گشود و دوستان حاجی را شناخت.

جنگ الفاظ، نبرد تعارفات بین زن حاجی و دوستان حاجی. حاجی کجا؟ سر سجاده ایستاده به نماز اول وقت، تا از درهای گشوده‌ی آسمان مائده‌ی بهشتی دریافت کند.

زن حاجی که در جنگ الفاظ پیروز شده بود، دوستان ناخوانده را به اتاق حاجی راهنمائی کرد و رفت برای آوردن وسایل پذیرائی.
در این‌ هنگام نماز حاجی به اوج رسیده بود و او با صدائی غرّا که سعی بلیغ داشت کلمات را از بن مخرج ادا کند، با صلابت به خدا می‌گفت:

«تنها تو را ستایش می‌کنم و تنها از تو کمک می‌خواهم، مرا به راه راست هدایت کن، به راه آنان که نعمت دادی نه راه آنهائی که مورد غضب قرار دادی.

یکی از مستمعین که هماورد زن حاجی در جنگ الفاظ دم در بود، گفت: ” به‌به، چه‌صدائی، چه‌صوت دلنشینی، چه‌نماز باشکوهی، چه‌قرائتی!
کاش من به‌جای حاجی بودم، که ناگهان برگشت رو به آنها و گفت: «در عین حال روزه هم هستم.»

آری، نماز غیر خدا، نماز ریائی، نماز برای تعریف و تمجید، عاقبتش در عین حال می‌شود طنز زیبا و گزنده شیخ بهائی برای ما کلی اسباب درد سر شد.

هر مشتری که به صندوق می‌آمد و بنا به موقعیت، «در عین حال می‌گفت» ما سه‌ نفر ریز یا درشت خنده‌مان می‌گرفت و آقای علی‌نژاد مجبور می‌شد داستان شیخ‌بهائی را تکرار کند، تا مشتری از خنده بی‌موقع ما برزخ نشود.
از این‌ رویکردهای خنده‌دار زیاد در صندوق اتفاق می‌افتاد، چه از جانب ما چه از ناحیه مراجعین.

منتظر چندنمونه‌ی دیگر باشید…

از این که حوصله کرده خاطرات اینجانب را می‌خوانید، سپاسگزارم.

عباس صادقی

ادامه در قسمت نوزدهم

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط