این قسمت: رتیل
پشت میز کارم در اتحادیه نشسته بودم و نامهها را بررسی میکردم و بنا به مقتضا و محتوا، دستورات لازم را در ذیل نامه برای کارکنان میدادم که ناگهان تلفن روی میز به صدا درآمد.
دقت کردهاید بعضی صداها گویی حامل پیام است و روی مخاطب تاًثیر میگذارد؟
زنگی که به صدا درآمد چنین حالتی داشت. هرری دلم ریخت و در لحظه احساس نگرانی کردم، در حالیکه هنوز گوشی را برنداشته بودم.
_الو بفرمائید، صدای مضطرب و شتابزده خانمی از آن طرف به گوش رسید.
از بیمارستان شهدا زنگ میزنم، با آقای صادقی کار دارم.
_بفرمائید خودم هستم.
زود خودتونو برسونید… یکی از همکاران شما دچار سانحه شده، باید به مشهد اعزام بشه…
صدای ضعیفی از گوشی شنیدم که گفت: «انبار دار آلماجق آقای عباسیه.»
به سرعت از پلهها آمدم پائین. بین راه به آقای حبیبی حسابدار اتحادیه برخوردم که سراسیمه بالا میآمد.
گفتم: «چیزی نگو خبر دارم. وقتم گرفته میشود.» دهان باز نکرده، بست.
گفتم: «مراقب اوضاع باش، شاید راهی مشهد شدم.»
به کسری از زمان به بیمارستان رسیدم. خیابانهای خلوت اجازه هر مانوری را برای رسیدن به مقصد میداد. با مزدای زرد قناری اتحادیه، مستقیم وارد بیمارستان شدم.
آقای عباسی بیحال و بیرمق روی تخت افتاده و از آن چهره گلگون، اثری نبود و این عمق فاجعه را نشان میداد.
مثل همیشه و در مواقع نیاز آمبولانس بیمارستان به گفته پرستار بخش در ماموریت بود. این که میگویند در موارد اضطرار مغز بهتر کار میکند، درست است.
در یک لحظه به یاد میتسوبشی دو کابین آبی_کاربنی اتحادیه افتادم که به تازگی خریداری شده و رئیس سازمان از آن استفاده میکرد.
این هم یک غلط در ساختار اداری، ماشین اتحادیه زیر پای دیگری!
صدای پرستار به خودم آورد: «هرچه دیرتر اقدام کنید، جان مریض به خطر میافته. در ضمن با این وسیله هم نمیشه مصدوم را برد.» اشاره به زرد قناری کرد.
سریع برگشتم به اتاق سرپرستار تا با سرپرست سازمان تماس بگیرم.
_الو نریمان، خودم هم نمیدانم چه اتفاقی برای آقای عباسی افتاده. هر چه زودتر باید به مشهد اعزام بشه… آمبولانسی هم در کار نیست، تنها راه سریع و عملی میتسوبشیه.
در کمال ناباوری گفت: «چیزی نیست با همان مزدا ببر.»
گفتم: «کجای مزدا جا بدم، مریض باید درازکش باشه.»
وایستا که آمدم من میدانم و تو.
به سرعت از بیمارستان خارج شده به طرف اداره راه افتادم. در این فاصله کوتاه تا رسیدن به اداره، قدری به خلق و خوی آقای معتمدی میپردازم.
یک روز صبح به محض اینکه وارد اداره شدم تا مرا دید، اشاره کرد بیا! داخل اتاق شدم.
دیدم چشمانش اشک آلود و پرونده قطوری را تا نصفه ورق زده، پرسیدم: «چی شده؟ چرا گریه کردی؟ این پرونده چیه؟»
گفت: «بیا جلوتر غریبی نکن، پرونده خودمه.» دیدم تنها کسی که مرا در حوزه به عنوان کمک قبول کرده تو بودی، در حالیکه همه مرا پس زده بودند و این کار تو باعث شده در قوچان بمانم و الا منتقلم میکردند. گریه ام بخاطر فداکاری و دوستی بیریای تو بود.
نریمان اخلاق خاصی داشت که با روحیه هر کسی نمیساخت برای همین بین همکاران جایگاه کمی داشت.
گفتم: «جمع کن کاسه کوزه ته!
گذشت آن موقع، حالا تو رئیسی و ما مرئوس. سعی کن خوب باشی.»
نریمان در عین رقت قلب، گرفتار میز ریاست شد. هر روز قبل از رفتن به اتحادیه، مدتی با همکاران اداری در سازمان مینشستیم و از هر دری سخنی میگفتیم.
در یکی از همین روزها آقای سراجی پیشخدمت اتحادیه، سراسیمه خودش را به من رسانده و در گوشی به من گفت: «در ورودی اتحادیه را قفل کردهاند و بچهها پشت در ماندهاند.»با تعجب آمدم بیرون.
بله در ساختمان قفل بود چگونگی را جویا شدم. آقای حبیبی گفت: «آقای رییس دستور داده کارکنان اتحادیه از داخل سازمان و از جلو اتاق رئیس، عبور کرده و از راهرو بین توالت و آبدارخانه گذشته به محل کار خود بروند.»
عجب رذالتی، عجب حب جاه و مقامی!
گفتم: «بچه ها همین جا بمانید و تکان نخورید، یا با کلید میام یا دستور میدم قفل را بشکنید.»
به سرعت برگشتم سازمان و رفتم اتاق رئیس و در را پشت سرم بستم.
گفتم: «نریمان خجالت نمیکشی؟ اینه پاسخ دوستی و رفاقت و اون اشک چشمات! مگر بچههای اتحادیه اسرای جنگی هستن که باید هر روز جلوی کارمندان سازمان رژه بروند و از یک دالان تنگ عبور کنن؟! این چه غرور و حماقتیه!؟»
نریمان با شرمندگی و استیصال گفت: «می خواستم هر روز آمار کارکنان اتحادیه را داشته باشم.»
گفتم: «پس من اونجا چکارهام؟! این چه دلیل بچگانه و بیخودیه؟! تو هدفت کوچک کردن من جلو بقیه است.
من میرم نزد بچههای اتحادیه، اگر تا پنج دقیقه کلید را فرستادی که هیچ، والا قفل را میشکنم و با این کار حصار دوستیمان هم خواهد شکست.»
آمدم بیرون، دیلم به دست، منتظر دستور
دو دقیقه نشده آقای قنبری، آبدارچی سازمان، با دسته کلید آمد.
فاصله بین بیمارستان و اداره به سرعت طی شد. از ماشین پیاده شده به حالت دو به سمت سازمان راه افتادم. دیدم آقای حبیبی دواندوان سوئیچ به دست به طرفم میآید.
نفسی تازه کرده، گفت: «این هم سوئیچ میتسوبشی، نریمان سلام رسانده گفت اداره نیاد.» ساعتی بعد من بودم و آقای عباسی درازکش در کابین دوم.
میتسوبشی با سرعت ۱۶۰ گاه ۱۸۰ در جاده آسیائی به طرف مشهد میتاخت. انباردار مدام ناله میکرد و میگفت: «رئیس جان گاز بده.» گفتم: «بی انصاف صفحه کیلومتر دیگه جا نداره، در حال پروازم.» اما او از شدت درد فریاد میزد و اعصاب مرا پشت فرمان پرنده خراب میکرد.
دیدم بهترین راه به حرف کشیدن این مسافر دردسرساز است. از طرفی هنوز نمیدانستم چه بلائی سرش آمده به دنبال این تصمیم پرسیدم: «آقای عباسی چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده، بگو تا راه برامون کوتاه بشه!» و در همین اثنا نصف راه را رفته بودم.
آن روز فقط خدا ما را حفظ کرد. آن سرعت وحشتناک بدون حادثه و در جادهای معروف به جاده مرگ به جز خواست و لطف خدا توجیه دیگری ندارد.
آقای عباسی تا رفت چگونگی حادثه را بیان کند، زبان از شکوه بست. زبان دیگری گشوده شد برای بیان نه شکایت،
گفت: «صبح بلند شدم برای دستشویی و گرفتن وضو _در آن تاریخ هنوز خانه سرایداری ساخته نشده بود و انباردار داخل یک انبار ۲۰۰۰تنی در یک اتاقک میخوابید.
بعد از این حادثه ساختمان مناسب و آبرومندانهای برای سرایدار ساخته شد. حیف قدری دیر، نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی.
آقای عباسی که عجالتا از داد زدن دست کشیده بود ادامه داد_ دمپایی را پوشیدم تا برم سر شیر آب که سوزش شدیدی سر انگشت پای راستم حس کردم. پایم را بیرون کشیدم، همزمان یک موجود پشمالو هم بیرون آمد. راه افتاد که برود چون کارش را کرده بود چراغقوه را به طرفش گرفته و همزمان لنگه دمپایی را فرود آوردم.
گال بود پشمالو و ترسناک، قدری به خودش پیچید و راه افتاد. این بار دمپائی را محکم و از روی غیظ فرود آوردم و با همان دمپایی انداختم بیرون. درد سختی داشت به سرعت از محوطه انبار خارج شده و آن طرف جاده رفتم در خانه غلامحسین که وانت داشت و مرا کاملا میشناخت.»
گفتم: «همان غلامحسین که از انبار بار میبرد؟» گفت: «بله رئیس خودشه از ساعت پنج صبح تو بیمارستان بودم تا اداره باز بشه.»
موضوع حساس شد سم رطیل خیلی خطرناک و مرگباره خصوصا چند ساعتی هم از زمان حادثه گذشته بود.
حالا بدون اصرار عباسی من گاز میدادم. نیم ساعت بعد رسیدیم به ورودی مشهد ساختمان اداری آستان قدس رضوی در عرض۵۷ دقیقه.
برای بستری کردن مریض باید مقدماتی انجام میشد پروسهای که گاه به قیمت جان مریض تمام میشود.
من تمام این کارها را که در دو ساختمان جداگانه انجام میشد، به سرعت انجام میدادم به حالت دو، تمرینات ورزشی و دو استقامت و کوهنوردی، این جا هم به دادم و در واقع به داد عباسی رسید.
موقع خروج از راهرو بیمارستان امام رضا(ع)، برای تشکیل پرونده نگهبان با خشم و دلخوری به من نگاه میکرد و در چشمانش این سئوال بود که چرا اجازه نمیگیرد این مرد قانون شکن!
بالاخره آقای عباسی بستری شد و پس از انجام کارهای لازم و مراقبتهای ویژه از مرگ حتمی نجات پیدا کرد. پزشک معالج رو به من کرده گفت: «شما مریض را آوردید؟»
گفتم: «بله دکتر ،خدا کنه به موقع رسیده باشیم.»
دکتر گفت: «بله، دو عامل مهم مریض را نجات داد؛ سرعت در رساندن به موقع مریض، و جای گزیدگی که نوک انگشت لاغر و دورترین قسمت به قلب بود.»
گفتم: «دکتر عامل سوم فراموش شده!» گفت: «بله، دقت و مراقبت دکتر و پرسنل اتاق عمل هم بوده.»
گفتم: «دکتر، اونکه معلومه، لطف و خواست خدا پشت این کار بوده که فراموش شده.»
حالا نوبت دلجویی از نگهبان بود. رفتم کنارش مودبانه سلام کرده ماجرا را سیر تا پیاز تعریف کردم.
چشمانش پر اشک شده و با تعجب پرسید: «یعنی شما که رئیس هستید، برای انباردارتان این همه دوندگی و زحمت کشیدید؟ کار شما را نه جایی دیده و نه شنیدهام!»
از جایش بلند شد، مرا بغل کرد و گفت: «حلام کن! هر وقت از جلوی من رد میشدی… بگذریم مرا ببخشید.» گفتم: «شما هم مرا ببخشید که قانون شکنی میکردم البته از روی ناچاری.»
آقای عباسی از مرگ نجات پیدا کرد و در ساختمان جدید سرایداری اسکان پیدا کرد و من به یکی از وظایف مهم خود عمل کردم.
رئیس بودن تنها ریاست نیست، غم زیردست خوردن است چون اگر مرئوسی نباشد، رئیسی وجود نخواهد داشت و ریاست بی معنا خواهد بود…
عباس صادقی
آخرین نظرات: