این قسمت: اراده خداوند و معجزه ورزش
من در این پیشامد دو نیروی بزرگ را دخیل میدانم؛ خواست خداوند رحمان و اثرات غیر قابل انکار ورزش در جسم و روحم.
کیفیت خواب کعبه، وقایع متافیزیک تونل نورانی و تجزیه و تحلیل آن با ابزار مادی قابل بیان و توصیف نیست.
خداوند میبرد و در حال بردن برمیگرداند. چون و چرا هم ندارد. اما آمادگی بدن، سلامت قلب و فراوانی اکسیژن خون، ریههای پرقدرت که در نتیجه ورزش به دست میآید، به خوبی میتواند انسان را در مقابل حوادث و ضایعات محافظت کند، و از نظر علمی و پزشکی قابل قبول است.
در همین رابطه و شروع سکته در پارک و مقاومت بدن تا بعد از ظهر همان روز، پسر داییام، آقای دکتر صبوری نظری دارد که بیشتر به عقل و منطق نزدیک است.
ایشان در پاسخ به سئوال من که پرسیدم: «چرا سکته قلبی من خوشخیم بود؟»، گفت: «پسر عمه، عضلات ورزشکاران زیبایی اندام را دیدهای که چقدر رگهای ریز دارد؟ اینها همه در اثر ورزش ایجاد شده و ربطی به رگهای اصلی ندارد. مثل ریشههای نابجای درخت. قلب شما هم بخاطر ورزش طولانی مدت و ذخیره فراوان اکسیژن در ریهها، از مویرگهای ایجاد شده در اطراف قلب به حیات خود ادامه داده، تا به بیمارستان برسید.»
به هر حال خواست خدای مهربان، دعای پدر و مادر بوده، و در کنارش معجزه ورزش.
هر چه بود رفتیم و دیپورت شدیم و برگشتیم، تا نان دنیا بخوریم و کار عقبی بکنیم.
۸ سال از آن حادثه میگذرد.
امیدوارم وظیفهای را که در قبال تعهد نسبت به بازماندگان شادروان جواد آقا به عهده گرفتم، به خوبی انجام داده باشم.
همه چیز برمیگردد به اراده و لطف الهی، حتی ورزش و به وجود آمدن مویرگهای نابجا برای خونرسانی به قلب، تا تخت بیمارستان و تیغ تیز جراح
رتیل
۲۴ ساعت که گذشت، کیسه شن را از روی کشاله ران برداشتند. اجازه دادند روی تخت جابجا شده و از حالت طاقباز که حس بدی برایم داشت خارج شده، وارد حالتهای دلخواه شوم.
منتظر دکتر بودم. اطرافم را همسر و فرزندانم گرفته بودند و در میان آنها دختری جوان و زیبا با رفتاری صمیمی و دوست داشتنی، گاه که در شعاع نگاه هم قرار میگرفتیم، به رویم لبخند میزد مثل لبخند دختری به روی پدرش. حالا او عروس عزیز من است که آن روز در جمع خانوادگی ما حضور پر رنگ و موثری داشت.
دکتر آمد. پس از بررسی ظواهر و معاینات گفت: «حالتان خوب است و عمل آنژیو به خوبی انجام شد.»
گفتم: «دکتر ول کن. فقط بگو میتوانم کوه بروم یا نه؟»، دکتر که حالت تعجب در صورت گلگون و صاف و هموارش به وضوح دیده میشد، گفت: «یکی از رگها ۷۵ درصد پر شده بود که خالی شد و یکی هم ۲۵ درصد که گفتم بهتره آن هم خالی بشه.»
دکتر نفسی تازه کرده و ادامه داد، بله میتوانی کوه بروی ، اما بعد از گذشت ۴۰ روز، در کوه هم مواظب باش دست و پایت جائی نخورد که به شدت کبود شده و خیلی دیر خوب خواهد شد.
بخاطر قرصهای رقیق کننده خون، از دکتر تشکر کردم. سری تکان داد و رفت به عیادت مریض بعدی.
عزیزانم معلوم شد یکی از علل سکته، غلظت خون است، که میشود آن را با اهداء خون، حجامت و نوشیدن آب در صبح ناشتا برطرف یا لااقل کنترل کرد.
هنگام ورزش و تعریق زیاد آب بدن کم میشود. بنابراین همراه داشتن یک بطری آب و نوشیدن آن در فواصل ورزش لازم و ضروری است.
چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و با اصرار دخترم بهاره که میگفت بابا باید تحت مراقبت و پذیرائی مرتب باشد، تصمیم نهائی بر این شد به منزل ایشان در صیاد۲ برج فیروزه بروم.
بین دلسوزی، دقت و مراقبت در مقایسه با آشپزی کم نظیر دخترم نمی شود یکی را انتخاب کرد، چون در هردو مورد نمرهاش ۲۰ است و من در چنین پانسیون تمیز، با غذاهای لذیذ به مدت ۴۰ روز به استراحت بعد از عمل پرداختم، چه کار سخت و طاقت فرسایی!
گر میهمان تو باشی و میزبان دخترت
میشود راحت ز محنت، قدری همسرت
صبحها پیاده میرفتم تا انتهای بلوار، نزدیک کوههای مشرف به صیاد، اما جرات نمیکردم پا به دامنه کوه بگذارم.
توصیه دکتر یادم میآمد، با اشتیاق به افق آنجا که قله کوه و آسمان گویی به هم رسیدهاند، نگاه میکردم و صبورانه برمیگشتم نزد دختر و نوه عزیزم کیارش، که با علاقه منتظرم بودند تا سه نفری کنار هم در صفا و صمیمیت ناهار میل کنیم.
بهار سال ۹۴ از راه رسیده بود با خرمنی از گل و ریحان. روی تخت کیارش استراحت میکردم. در کنارم لیوان آب میوه طبیعی، میوههای فصل و گلدانی از گلهای عشق و محبت دخترم.
لای پنجره را باز میکردم بوی خوش اقاقیا با گلهای سفید و خوشهای، هر مردهای را زنده میکرد، چه رسد به من که با رگهای لایروبی شده و قلب تپنده، ریهها را پر میکردم از هوای تازه با رایحه اقاقیا.
دیگر از خدا چه باید میخواستم. رها شده از مرگ حتمی در خانهای پاکیزه و امن. همسر و فرزندان خوب، خواهر و شوهر خواهری شایسته و بایسته و برادرانی خوب و گرمابخش که به عیادتم میآمدند و روح و روانم را جلا و صفا میدادند.
گاهی به صندوق سر میزدم تا کارها خیلی روی هم تلمبار نشود. این رفت و آمد به میل خودم بود، چون در استراحت پزشکی بودم.
آش کشک خاله را دوست نداشتم برای همین هر از گاهی به صندوق میرفتم، تا آش کشک خاله سر نیاد.
حال که از دنیا و مافیها بریده و کنج خلوتی برایم تدارک دیده شده، به یاد اتفاق در خور توجهی افتادم.
زمانی که قوچان بودم در سازمان تعاون روستائی، به عنوان مدیر عامل اتحادیه که نشان دهنده گوشهای از وظایف انسانی یک مسئول نسبت به زیر دست میباشد…
آخرین نظرات: