خاطرات یک کوهنورد( قسمت بیست و پنجم)

 این قسمت: نجات سگ سفید
نویسنده: عباس صادقی

 

شعار فعالیت بدنی و تحرّک، لازمه یک زندگی سالم و با نشاط است، سرلوحه زندگیم شده بود.

ورزش صبحگاهی در پارک ملت، کوهنوردهای روز جمعه، نرمشهای مناسب و مفید برای من شده بود یک فریضه غیر قابل ترک، مثل نماز و روزه.

زمستان، یک روز جمعه بنا به دعوت یکی از دوستان همنوردم عازم یکی از مناطق ییلاقی ازغد شدیم. از جاده «مهر مادر ۷»، که به باغ ویلای ایشان منتهی می‌شد.

تعدادی از دوستان با ماشین، من و چند نفر دیگر ترجیح دادیم مسیر را پیاده‌روی کنیم. هدف از ورزش و کوهنوردی گذشته از هوای لطیف کوهستان، شنیدن صدای دلنواز کبک و پرندگان کوهی، و حذف حداکثری دود و دم ماشین از زندگی است.
از روزی که دو چرخ تبدیل شد به چهار چرخ، بیماری و کسالت روحی و جسمی هم سرنشین همیشگی چارچرخ شد. دوستان از جاده و من طبق عادت از کوه و تپه راه افتادیم. پاها خصوصا مچ پا بایستی هنگام راه رفتن درگیر شود.
بالا و پائین رفتن از پستی و بلندی‌ها این چالش را برای مچ پا در بهترین حالت ممکن می‌سازد. ضمن این که راهپیمایی در کوه، جمع آوری گیاهان طبی، نفس عمیق آکنده از اکسیژن و معطر از عطر گل‌ها و گیاهان صحرایی را در دسترس قرار می‌دهد.
غرق در صحرا، هم‌صدا با کوه، هم‌نوا با کوچ پرندگان و سکوت دلنشین طبیعت، رسیدم به نقطه مقابل باغی که دوستان دور هم یا جدا از هم کنار اجاق آتشی ایستاده و نشسته بودند.


در شکل و حالت‌های خاص لیوان به دست، نزدیک به دهان در حال پف کردن، در حال نوشیدن چای خوش‌طعم و خوشرنگ اجاقی بودند. مستقیم به سمت دوستان سرازیر شدم. با رعایت حرکات مارپیچی برای برداشتن فشار از زانوها. نزدیک که شدم، دیدم ارتفاع تا جاده خیلی زیاده، نه پریدن چاره کار بود، نه ایستادن و نگاه کردن به چای نوشیدن و خنده‌های دوستان.

تصمیم گرفتم دامنه کوه را گرفته به صورت مایل آن قدر بروم تا جایی برسم که کوه به جاده وصل شود.
من دیگر جوان نبودم، بنابراین احتیاط و اجتناب از کارهای خطرناک مثل پریدن از لبه کوه وسط جاده در دستور کارم قرار داشت. همچنان که می‌رفتم با خودم فکر کردم، اگر جوان بودم و می‌پریدم چه می‌شد؟
دو اتفاق برایم رقم می‌خورد، پرش با موفقیت انجام می‌شد، دوستان دست می‌زدند، همراه با هورا. سالها بعد زانو درد سراغم می‌آمد بی‌دلیل و علت. باخودم می‌گفتم: «چرا من…! زانو درد برای چه؟!» چون پرش از لبه کوه وسط جاده فراموش شده است.

حالت دوم دچار حادثه می‌شدم. دررفتگی، شاید هم شکستگی مچ پا. روز دوستان خراب من می‌شد و من خراب خودم. تحمل درد و ماه‌ها دور افتادن از ورزش و کوه. پس ای همزاد، غرور را کنار بگذار، و با من همراه شو، تا به سلامت به جمع دوستان ملحق شویم.

قدری دیر برسیم بهتره که ناقص برسیم. همراه با کوه ، همصدا با نوای دلنشین طبیعت آمدم، تا رسیدم به جاده. نه پرتگاهی بود و نه ارتفاعی. نه نیاز به پرش، و نه شکستگی و دررفتگی قوزک پا.

دیدم میلی به برگشت از جاده خاکی و دیدار نیسان آبی ندارم که هم گرد و خاک تولید می‌کند، هم آب گل آلود را به اطراف می‌پاشد. ترجیح دادم آن سوی رودخانه بروم که در ادامه به دوستان می‌رسیدم. زیر چتری از درختان و نوای دلکش قمریان و عندلیبان.

راه افتادم به سوی سرنوشتی که در حال رقم خوردن بود و تغییر مسیر هم بدست خودم نبود. ترس از پریدن از لبه کوه وسط جاده همه بهانه بود. اوستا کریم می‌خواست من نقش یک نجات دهنده را صبح روز جمعه ساعت ۷ داشته باشم.

بالای سرم چتر درختان، زیر پایم مخمل سبز علف، روبرویم منظره دلکش برگهای زرد مانده از پائیز، یمینم رودخانه کم آب ناشی از خسّت آسمان به زمین، و جاده خاکی، یسارم کوههای مرتفع نقاشی شده از برف و علف‌های خشک به جا مانده از غارت پائیز.

در چنین حال و هوایی قدم برمی‌داشتم که صدای افتادن شیئی سنگین به داخل آب مرا از آسمان خیال به سطح زمین آورد. جلوتر رفتم.

در میان استخری پر از آب، سگ سفید و قوی هیکلی تلاش می‌کرد تا خودش را نجات بدهد، اما هربار پنجه‌هایش از لبه استخر جدا شده و به داخل آب سرد سقوط می‌کرد. شااااالااااب…
یاد سگ سفید در کارتن بن و سباستین افتادم. این چه وقت یادآوری است؟ این امر نشان می‌دهد توسن خیالات دست ما نیست و دامنه وسیع افکار هر زمان که لازم باشد بدون دخالت ما به هر سو می‌چرخد.
دست روی دست گذاشتن جایز نبود. سگ به دلیل خیسی و سنگین شدن بدن بیشتر در آب فرو می‌رفت، و از تلاش دست می‌کشید.
از سمت راست یه وری از لبه استخر دستم را به سمت سگ که می‌لرزید نزدیک کردم. اتخاذ این حالت ناپایدار برای این بود که اگر با عکس‌العمل دفاعی سگ روبرو شدم، خودم را به سرعت کنار بکشم، اما حالی برای سگ نمانده بود، نه دفاعی نه حمله‌ای. حالت چشمانش درخواست کمک و نجات از غرق شدن می‌کرد. خم شدم و با دست راست پشت گردن سگ را گرفته کشیدم بالا. نخیر معادلاتم در بیرون کشیدن سگ به هم خورد.
بن دست از تلاش مذبوحانه برداشته و تسلیم شده بود. این بار هر دو زانو را به زمین سرد و لغزنده لبه استخر زده، با هر دو دست محکم، پشت گردن سگ را گرفته کشیدم، اما حیوان به دلیل جثه سنگین و خیس شدن موهای بلند و پر پشت نه تنها بالا نمی‌آمد، بلکه مرا هم به طرف خودش می‌کشید.

برای اینکه سقوط نکنم، رو به شکم خوابیدم و با نهایت قدرت سگ را به سمت خودم کشیدم. سگ تا نصفه راه بالا آمد و نور امید و نجات به قلبش تابید و پنجه‌های قدرتمندش را به کار انداخت تا به من و خودش کمک کند.

این بار هم ورزش و قدرت بدنی به کمکم آمد و سگ آب کشیده و مشرف به موت را با کمک خودش بیرون کشیده و روی لبه استخر گذاشتم، تا آب بدنش کشیده شود. دیدم ممکن است مجددا داخل استخر بیفتد، برای همین کشیدم کنار به یک جای امن، تا مقابل آفتاب بدنش خشک شود.

کاملا خیس شده بودم و حالا من بودم که می‌لرزیدم. راه باقیمانده را به سرعت طی کردم. چند نفر از دوستان از تاخیر من نگران شده بین راه به من برخوردند. در حالیکه جلو اجاق با آتش کنده خودم را خشک می‌کردم ماجرای نجات سگ سفید گله را گفتم.
آن روز تغییر مسیر من، وحشت از پریدن وسط جاده و رسیدن به دوستان، تماما به خاطر نجات آن سگ بود.

هیچ چیز دست انسان نیست، ما فقط می‌توانیم ظواهر زندگی را تغییر دهیم، با تلاش سطح زندگی و رفاه خود را بالا ببریم.
با کسب علم، دانش خود را نسبت به وقایع پیرامون خود ارتقا دهیم، اما سرنوشت محتوم دست گرداننده دنیا و مافیهاست و ما با تمام دانش و پیشرفت علمی دخل و تصرفی در آن نداریم.

در ادامه می‌پردازم به تاثیری که حرکت حساب شده و خارج از چارچوب معادلات اداری مهندس خلخالی، مدیر کل وقت سازمان تعاون روستائی استان، و همکاری بشر دوستانه چند نفر در زندگی خانوادگی من، که آن را دگرگون کرد.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط