صدای مادرم

یک شب، خواب مادرم را دیدم،

یک کاسه میوه خشک، در دستش بود.
گفتم: ” مادر جان، از کجا آوردی؟”
گفت: “فاطمه‌خانم، دخترعمویت داد.”

روزی خوابم را برای فاطمه‌‌خانم تعریف کردم.
فاطمه خانم گفت: “مادرت را خیلی دوست داشتم. هنوز هم دوستش دارم.
مادرت زنی پاکیزه و دلسوز بود.

چشم‌هایش، چهره‌ معصومش جلوی چشمانم رژه می‌رود. محبت‌هایش را فراموش نمی‌کنم.
وقتی برای مادرم خیرات می‌کنم، ناگاه به یاد مادرت می‌افتم. نامش را کنار نام پدر و مادرم می‌برم، دعا می‌کنم ثواب خیرات به روحش برسد.”

دیشب حرف تازه‌ای برای نوشتن نداشتم،
جز نوشتن از دلتنگی‌هایم که تمامی ندارد…

به نظرم مادر، شاهکار بی‌تکرار خداوند است، برای عشق ورزیدن.

هرچه را هرجا در وصف مادر خوانده‌ام، تکراری‌ است،
بازگوکننده مادر نیست. مادر شعر است، مادر ترانه است.

دوست بچگی‌ام اکرم، عکس مادرش را نمایه تلگرام کرده بود؛
درودی و سرودی نوشتم.
از خاطرات روزهای امتحان، از فصل نوجوانی گفتم.
از لهجه شیرین مادرش که چه دلنشین بود،
از صدای خنده‌های دلکش‌اش که از ته‌ دل بود و از لب پنجره به گوش می‌رسید.
روح مادرت شاد، دوست نازنینم… .

عکس خانه پدری اگرچه پنجره‌ها آهنی هستند، بوی چوب را از سالهای دور می‌شنوم.

دوستم در پاسخ این عکس را فرستاد و نوشت:
“دیروز زادگاه‌‌مان بودم. از کنار خانه‌تان می‌گذشتم. این عکس را به یادگار گرفتم.”
دست مریزاد گفتم و در ذیل عکس خاطره‌ای نوشتم.

خاطره‌ای دور، از شب‌های سرد بی‌سرور که در ذهنم تداعی می‌شد.
عکس خانه پدری، نیمه‌های شب نطقم را باز کرده بود…

آن ساعت، بهترین زمان برای ضبط صدا بود.
به یاد آن شب، دکمه ضبط صدای تلفن همراهم را زدم.
صدایم را ضبط کردم، بغض‌آلود بود.

گویی آرام در گوش مادرم نجوا می‌کردم، نجوای تلخِ عاشقانه‌ام را
شاید مادر شنیده باشد و از این‌ همه تلخی به درد آمده باشد.

پنجره‌ سمت راست تصویر، این خاطره‌ را به یادم آورد:
شبی از شب‌های سرد و استخوان‌سوز زمستان‌ بود.

مادر صدا کرد: «مهتاب!»
در اتاقی که مهمانخانه نام داشت، منتظرم بود.

جواب دادم: «بله»

گفت: «صدایم را ضبط می‌کنی؟»

به سمت اتاق پدر دویدم. پدر خواب بود.
آرام ضبط صوت خاکستری را از کنار گوش پدر برداشتم و پاورچین به مهمان‌خانه برگشتم.

یک نوار کاست خالی در جانواری گذاشتم.

دو دکمه ضبط صدا را همزمان به پایین زدم.
در دلم خداخدا می‌کردم، نوار گیر نکند و بیرون نپرد.

آن شب مادرم مثل فرشته‌ها بود. پاک و معصوم، «معصومه» نامش بود.
چادر نماز سفیدی روی سر داشت.

با دو زانوی ادب رو به قبله نشسته بود و مناجات می‌کرد.
گوشه اتاق، کنار ضبط صوت، رو به مادرم نشستم.
گفت: « می‌توانم صحبت کنم؟»
گفتم: «بله.»
با صدایی پر درد شروع به صحبت کرد.
داستانش طولانی و غم‌بار بود.
از یک حادثه‌ تلخ صحبت می‌کرد.
از تذکاری که به قتل غیر عمد کشیده شده بود.
از کلماتش باران غم می‌بارید…
تلخی و سنگینی حادثه را از کلماتش حس می‌کردم.

از بیچارگی و استیصال مادرانه‌اش می‌گفت…
از این که نمی‌تواند کاری برای جگرگوشه‌اش بکند.
هی با خدا راز و نیاز می‌کرد.
دست به دامان امامان و پیامبر می‌شد.
زار، زار می‌گریست و می‌گفت:

«بارالها،
دست‌های خسته من را بگیر
جان شیرینم به دستانت اسیر

ای توانا، چاره‌ای را ساز کن
قفل زندان را به دستت باز کن”

من مات و مبهوت حرف‌های مادر بودم.
جوی اشک از چشمانش روان بود.
چنان که اکنون از چشمان من روان است.

او برای جگرگوشه‌اش اشک می‌ریخت، من برای جگرِ سوخته‌ مادر.
مگر می‌شود آن حال زار را فراموش کرد؟!

مگر می‌شود اشک‌های هر شب او را دید و به خاطر نیاورد!
اشک‌های مادرم در آن شب سرد زمستانی
یک روی نوار کاست را پر کرد،
روی دیگر نوار را گذاشتم و دکمه‌ها را همزمان پایین فشردم.

کنار ضبط صوت، روبروی مادرم نشسته بودم.
او مرا نمی‌دید.
آن شب را هیچ‌ وقت فراموش نمی‌کنم.
و تمام شب‌هایی را که بیمار بود و کنار تختش با اضطراب می‌خوابیدم.
با ناله‌ای ضعیف بیدار می‌شدم و آمپول مورفین را تزریق می‌کردم.

به یاد آن شب مادر، به یاد حال پریشانش تمام شب را گریستم.
حالا هم که مادرم و سه فرزند دارم،

برای روزهایی که گذشت، می‌گریم.
برای روزهایی که بی‌مادر سخت گذشت،

وقت‌هایی که می‌خواستم و کنارم نبود.
برای روزهای نوجوانی و جوانی‌‌ که بدون لمس دستان او، بدون صدای مادرم گذشت.
با تولد هر نوزادم، مثل بچه‌ها مادر می‌خواستم.

اگر مادرم خسته نمی‌شد،
اگر رنج نمی‌کشید و اشک نمی‌ریخت،
اگر لب‌هایش می‌خندید،
اگر چشم‌هایش می‌درخشید،
اگر سلامت بود و بیمار نمی‌شد،
اگر غمگین نبود و از جانش محافظت می‌کرد،

من سالها مادر داشتم.
من سال‌های زیادی مادر داشتم.
دیگر نمی‌سوختم، اشک نمی‌ریختم.

این را نوشتم تا بگویم،

مادرجان،برایم دعا کن!
من می‌خواهم بیشتر زنده بمانم،

می‌خواهم بزرگ شدن بچه‌هایم را ببینم،
می‌خواهم صدای خنده‌هایشان را بشنوم.
می‌خواهم برای فرزندانم مادری شاد و سلامت باشم.

لبخند دخترانم را در لحظه تولد نوه‌هایم ببینم.
با شادی‌ آنها، شادی‌ کنم، یارشان باشم.
باید مراقب سلامتی‌ام باشم.

غصه‌ بس.
گریه‌ بس.
غذای سالم،
خواب کافی،
ورزش روزانه
من سال‌ها زنده می‌مانم…
و تا زنده‌ام، می‌نویسم،

تا زنده‌ام، می‌نویسم،

تا زنده‌ام، می‌نویسم…

صدای زنگ در می‌آید، در را باز می‌کنم، پسرم است.
اشک‌ها را کنار می‌زنم،
می‌خندم،
او به لبخند من نیاز دارد.

دخترت: مهتاب

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط