خاطرات یک کوهنورد( قسمت بیست و چهارم)

این قسمت: مهندس شمعی

نویسنده: عباس صادقی

یکی دیگر از مدیران تاثیرگذار در زندگی اداری و روابط اجتماعی من در تقابل با آدم های جدیدی که از بطن هر انقلاب و دگرگونی بنیادی متولد می‌شوند، مدیری بود به نام مهندس شمعی که فقط برای تجدید دیدار و خداحافظی آمده بود.

هنوز کاپشن کرم رنگ خوش‌دوختی که به تن کرده بود یادمه. مردی بود میان سال به غایت مبادی آداب، سخنور، شیک پوش و به معنای واقعی یک مدیر کل، که انسان از دیدارش احساس نشاط و انبساط خاطر می‌کرد.

چنین شخصیتی در بحبوحه انقلاب و در آن قیامت انسانی که هرکس سعی می‌کرد دیگری را نشناسد، آمده بود تا با همکاران قوچانی آخرین دیدار و خداحافظی را بجا آورد، حرفی بزند و درددلی را گوش کند.
همه در طبقه بالا جمع شده بودیم حتی خدمتگزار سازمان. همه از پشت پنجره به خیابان و محوطه جلوی سازمان نگاه می‌کردیم و منتظر رسیدن جیب آهوی حامل مدیرکل. هر کدام از بچه‌های سازمان در فکر فردای کارمان بودیم، چون زمزمه‌هائی به گوش می‌رسید که سازمان منحل خواهد شد.
ناگهان صدای ترمز آهوی بیابان، عروس خیابان روی گراویه‌های جلوی سازمان، رشته نامربوط افکار متفکرین سالن اجتماعات را پاره کرد. غلام، راننده قوی هیکل که تا آن روز مدیران زیادی را به سر منزل مقصود رسانده بود، سریع پیاده شد تا درب ماشین را باز کند، اما مهندس شمعی زودتر پیاده شد، با قامتی برازنده، صورتی صاف و تراشیده به سمت پلکان راه افتاد تا به سالن اجتماعات رسید.
به احترام ایشان از جا بلند شدیم. مهندس هم‌زمان که از پله‌ها بالا می‌آمد، هردو دست را به نشانه تکریم بالا و پائین می‌برد که چرا بلند شدید، بنشینید.

صحبت های زیادی رد و بدل شد، از جمله من بودم که ضمن تشکر و قدردانی از ایشان سئوال کردم، بعد از این تکلیف ما چه خواهد شد و در چه هویت و ساختاری به کارمان ادامه خواهیم داد؟ خصوصا که بوی نا مطبوع انحلال سازمان به مشام می‌رسد.
این جا بود که مهندس شمعی بیانیه تاریخی و تاثیرگذار خودش را بیان کرد که خط‌مشی من شد برای بقیه عمر اداری؛
– ایشان انقلاب را به سیل بنیان کنی تشبیه کرده و گفت این آب گل آلود که درونش قابل رویت نیست با سرعت به طرف ما می‌آید و با خودش همه چیز می‌آورد: تنه درخت، سنگهای نتراشیده، لاشه حیوانات، اگر بخواهیم مقابلش بایستیم و بر خلاف جریان سیل شنا کنیم. اشیاء درون سیل ما را له کرده وبا خودش خواهد برد، اما اگر در جهت سیل قرار بگیریم دو اتفاق خوب خواهد افتاد؛ اولا می‌توانیم از قدرت سیل برای شنای سریع‌تر بهره‌مند شویم. ثانیا به مرور می‌توانیم جایگاه خودمان را در ارکان انقلاب پیدا کنیم.

من به شما قول می‌دهم سازمان نه تنها منحل نخواهد شد، بلکه در جایگاه بهتری قرار خواهد گرفت، چون سازمان مردمی است و ریشه در دل روستائیان دارد. مهندس شمعی قوچان را ترک کرد اما حرف‌هایش تا امروز مرا ترک نکرده(در جهت سیل شنا کن، از قدرت ویرانگرش استفاده کن و به مرور جایگاهت را پیدا کن!)

هر چقدر تلاش کنی گذشته رهایت نمی‌کند. چه خوب، چه بد با تو زندگی می‌کند و هرازگاهی گریبانت را گرفته به گذشته می‌برد.

در حال دویدن در پارک بودم که به یاد مهندس شمعی افتادم. گذشته‌ای به درازای ۴۵ سال، مردی آراسته و پیراسته با کاپشنی کرم، پیراهنی اتو کشیده به رنگ شکلاتی، صورتی تراشیده با لبخندی دلنشین، دهانی گرم و گیرا، نصیحتی فراموش نشدنی و خلق خاطره‌ای در ذهن من که گذشت زمان تاثیری در تغییر آن نداشته است.
دور دوم را تمام کرده بودم که تصمیم گرفتم از ضلع مجاور امامت به طرف استخر وسط پارک تغییر مسیر بدهم. زمان هر لحظه آبستن حوادث است، بی خبر از ما و بدون اجازه ما. آن روز حادثه بدی در کمین بود و انتظار مرا می‌کشید.
به حال دو مسیر را عوض کردم، راه قدری شیب و از سنگهای نسبتا برجسته فرش شده بود. نصف راه را رفته بودم که پایم به یکی از سنگهای خوش تراش گیر کرد. سرعت دو ، شیب زمین مرا چون پر کاهی بلند کرد و مثل آگهی تبلیغات چسباند به زمین پر از سنگهای زینتی زیر پا.
شدت برخورد به حدی بود که همه میخکوب شده، از حرکت باز ایستادند و نگاه‌ها به سمت من برگشت. به کف دست‌هایم نگاه می‌کردم، اول فکر کردم دست‌هایم از شدت برخورد به زمین خونی شده. دست‌ها همیشه سپر بلا هستند و آن روز سپر صورتم شدند. قدری دست و پایم را تکان دادم باز ورزش به دادم رسیده بود اثری از شکستگی یا دررفتگی نبود.

استحکام عضلات دست و پا در مقابله با سقوط به کمکم آمد. از جا بلند شدم چند قدم جلوتر نیمکتی بود که هنوز هم هست، قدری نشستم و به بررسی بود و نبود خودم پرداختم و چون به اندازه کافی در پارک خوش‌گذرانی کرده بودم به خانه برگشتم.

یک ماه از این حادثه گذشت. کم کم آثار کبودی‌های عجیب و غریب در پای چپم ظاهر شد. سرخ، سیاه، بنفش، رنگین کمانی شده بود این پای دردمند. برخلاف توصیه‌های مکرر دوست و آشنا به متخصص مراجعه نکردم و به قول استاد کهنوئی، حکیم‌باشی گروه، جریان خون تازه حاصل از راهپیمائی در هوای پاک کوهستان، خون‌های مرده را شست و برد.
پس از مدتی رنگ پا به حال اول برگشت و این تنها معجزه ورزش و هوای آزاد بود، زیرا درمان پزشکی روی پایم صورت نگرفت. من بودم و دکتر طبیعت، هوای لطیف، نم باران، باد بهاری، گیاهان معطر داروئی، دوستان یکدل و یکرنگ و پرستاری و تیمار همسرم در خانه که در شناخت داروهای کیاهی و تهیه دارو و ضماد تبحر خاصی دارد.

ادامه در قسمت بیست و پنجم

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط