سلام، صبح بخیر، تولدت مبارک!

 تو هر روز متولد می‌شوی؛ تولدت مبارک

هر صبح چشمانت را به سمت پنجره می‌گشایی، نوری ضعیف از آن طرف پنجره می‌دمد و صبحی دیگر آغاز می‌شود. برمی‌خیزی و نفس می‌کشی.

رؤیاهایی را که دیده‌ای، به خاطر می‌آوری. با خودت می‌گویی: «عجب داستانی، من اکنون در اینجا، در این اتاقم، در آن مکان‌ها چه می‌کردم؟! برای چه رفتم؟! چه شد که به جای قبلی برگشتم؟!»

راستی اگر یک روز چشم نگشایی، چه اتفاقی می‌افتد؟

اگر سقف رنگی اتاق و چراغ‌های بالای سرت را نبینی، اگر اطرافیانت بینند آفتاب بالا آمده و از تو خبری نیست، چه خواهند کرد؟!
شاید وقتی ببینند صبح شده و بیدار نشدی، کمی تعجب کنند و بگویند: « کسر خواب دارد. بگذاریم کمی بیشتر بخوابد. بلاخره که بیدار می‌شود!

بعد، هر کدام دنبال کاری بروند. یکی مشغول گوشی می‌شود. دیگری یک لیوان چای می‌نوشد. آن یکی هم که گرسنه است صبحانه‌اش را می‌خورَد.

اکنون ساعت ده صبح است و تو هنوز خوابی… فرزندت برای آزمون پایان ترم، مدرسه می‌رود.

همسرت خسته می‌شود و سر از گوشی برمی‌دارد. با خود می‌گوید، عجب کسر خوابی دارد این…! گرسنه‌ و تشنه نشده؟ برویم، صبحانه بخوریم.

در را باز می‌کند، بالای سرت می‌آید، می‌بیند هنوز خوابی و هیچ تکانی نخوردی.

نزدیک‌تر می‌آید، صدایت می‌زند و جوابی نمی‌شنود! کمی صدایش را بالا می‌برد، باز جوابی نمی‌شنود… پتو را کناری می‌زند. چشمانت بسته‌ است… نفس نمی‌کشی… گویی ساعت‌هاست مرده‌ای…!

بله، تو ساعت‌ها پیش مرده‌ای و همسرت باور نمی‌کند. پریشان‌حال به این طرف و آن طرف می‌دود. صدا در گلویش حبس شده، بیرون نمی‌آید.

حالا نه تو نفس داری، نه او صدایی برای فریاد … .

و کسی در خانه نیست که بشنود…

آری صدایش را کسی جز خودش نمی‌شنود. همسایه‌ها نیستند. یکی دو نفرشان هم که هستند، جز سلامی و علیکی، ارتباط دوستانه ندارند. اتفاقی نماینده ساختمان هم که آدم به درد بخوری است در سفر و ساختمان خالی از سکنه است.

ساعتی بعد آمبولانس اورژانس همراه پرستار و پزشک می‌آید، به چهره مضطرب همسرت نگاه می‌کند. بر بالین تو حاضر می‌شود. پلک‌هایت بسته و  علائم حیات نداری؛ قلبت نمی‌تپد، نبضت نمی‌زند، جسمت سرد و خشک شده، روح در تنت نیست.

پزشک می‌پرسد: «اولین بار کی بالای سرش آمدی؟»

همسرت می‌گوید: «وقتی بیدار شدم و دیدم برخلاف همه صبح‌ها، همسرم بیدار نیست، تعجب کردم. بالای سرش رفتم… فکر کردم خواب است. گفتم، بگذار بیشتر بخوابد… .

فکر می‌کردم ساعتی دیگر بیدار می‌شود، اما …بیدار نشد! نگران بالای سرش آمدم. هیچ تکانی نخورده بود. صدایش زدم. گوش‌های تیزش نشنید. او که با کمترین صدا بیدار می‌شد، هیچ نشنید!

دوباره بلندتر صدایش زدم… تکانش دادم…، تکان نخورد…!

پزشک اورژانس با بغضی عمیق و آهی سرد، به اشک‌های چشمان گود افتاده همسرت می‌نگرد، دست بر شانه‌ لرزان او می‌گذارد و می‌گوید: «تسلیت می‌گویم، خدایش بیامرزد!»

روی برگه می‌نویسد:
زمان فوت: 4 صبح، روز …، تاریخ…،علت فوت سکته قلبی.

آدرس سردخانه و پزشکی قانونی را در برگه‌‌ای می‌نویسد و روی میز می‌گذارد. به همسر فرورفته در بهت و انکار می‌گوید: « فلان ساعت برای پاسخ به سؤالات احتمالی و تحویل جسد به فلان مکان مراجعه فرمایید.»

جسم بی‌جان همسرت را به کمک دستیارش سوار آمبولانس می‌کند و به محلی که آدرسش را نوشته بود، می‌برد.

همسر بیچاره با دنیایی بهت و حیرت، سؤال‌هایی در کاسه سر که هیچ یک پاسخی ندارد، تنها می‌ماند!

و زندگی اگرچه سخت، ادامه دارد…

بله دوست من، زندگی بی من، بی تو ادامه دارد. قطار زندگی مسیر خودش را می‌رود. تو در ایستگاهی از ایستگاه‌های مرگ بی‌کس و تنها از قافله جا می‌مانی، همانطور که تنها به دنیا آمده بودی.

این قانون بی‌رحم زندگی است. استثناناپذیر برای همه اتفاق می‌افتد.

و قطعن یک روز، در جایی که گمان نمی‌کنی در برابر فرمان حق سر تسلیم فرود می‌آوری‌. بی‌غرولند، بی‌عذر و بهانه، بی‌دلیل و مدرک، ناف زندگی قطع می‌شود.

پس حالا که بیدار شدی، حالا که وجود داری، حالا که نفس می‌کشی، حالا که می‌بینی و می‌شنوی، به زندگی سلاااام کن!

زنده بودنت را جشن بگیر!
هر روز یک موهبت است، فرصتی دوباره، تولدی دیگر برای رشد و تغییر، برای شاد زیستن.

سلااااام زندگی! خوشحالم که یک روز دیگر مجال زیستن دارم. امروز تمام سعیم را می‌کنم، تا تمام خودم را برای زندگی بگذارم.

قول می‌دهم ماگ زندگی را تا آخرین جرعه بنوشم.

برمی‌خیزی کنار تخت می‌نشینی. چند نفس عمیق از ته دل می‌کشی. نفس‌های پر از اکسیژن را تا عمق جان فرو می‌بری.

در حالی که پلک‌هایت بسته‌ است، دست‌ها را روی صورت می‌گذاری. پوست صورت را با سرِ انگشتان و کف دستانت لمس می‌کنی. چروک‌های کنار چشم و خط‌های پیشانی را می‌شماری. ابروها، چشم‌ها، مژه‌ها، گونه‌ها، هر دو سوراخ بینی، لب‌ها و دهانت را باز و بسته می‌کنی. آب دهان را قورت می‌دهی و برای دندان‌هایی که در دهان داری، خدا را شکر می‌کنی.

با سر انگشتانت کمی پایین‌تر فرورفتگی چانه را لمس می‌کنی. شانه‌ها، بازوها، ساق دست، مچ دست و کف دست‌هایت را نوازش می‌کنی. هر ده انگشت را با نوک انگشتانت می‌شماری؛

یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده.

نفس عمیق و راحتی می‌کشی و قفسه سینه‌ را از هوای تازه پر می‌کنی و دم را فرو می‌بری و با بازدم قفسه سینه را به حرکت درمی‌آوری. به قلبت، به آن جسم اسفنجی شکل هنرمند، هر بار که باز و بسته می‌شود درود می‌فرستی.

ریه‌هایت را از هوای اتاق پر و خالی می‌کنی. به معده، کیسه صفرا، کبد، روده‌ کوچک و بزرگی که درون حفره شکم جای دارند، توجه لازم داری.

توجه‌ات را به سمت پاها؛ ران‌ها، ساق پا، روی پا و کف پاهایت را لمس می‌کنی. انگشتان هر دو پا را با نوک انگشتان دستانت می‌شماری؛

یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده.

هر ده انگشت پا، قد و نیم‌قد در جای خود ایستاده‌اند.

برای تمام اعضا و جوارحی که در بدنت داری، برای کار منظم‌شان، خدا را شکر می‌کنی.

خدایا، از این که در نقطه کوچکی از این جهان بی‌انتها، در کهکشان بزرگ راه شیری، اجازه زندگی داده‌ای، سپاسگزارم.

من حتا از عهده شکر یکی از هزار برنمی‌آیم.

به زبان سعدی بزرگ از تو عذر می‌خواهم:

«از دســت و زبـــان کِـــه برآیـــد

کز عهده شــکرش به درآید

بنده همان بِه که ز تقصیر خویش

عذر به درگـــــــــــــاه خدای آورد

ورنه ســـــــزاوار خداونـــــدی‌اش

کس نتواند که به جای آورد»

به خودم قول می‌دهم، برای هر روز که بیدار می‌شوم، برای نفس‌هایم شادمان باشم.

از لحظه‌‌لحظه زندگی‌ام، بیشترین استفاده را ببرم و جام زندگی را هر روز تا آخرین جرعه بنوشم.

 به بوی نان و عطر چای مست شوم. به صدای آرام  نفس‌هایم گوش بسپارم.

به خودم، به فرزندانم، به همسرم عشق بورزم و دوستت دارم‌های مانده در گلو را هر صبح فریاد بزنم.

یاریم کن، تا روزهای باقی مانده را رایگان از دست ندهم. انسانی منعطف و اثرگذار باشم و مجال زندگی را تمامن زندگی کنم.
آمین

مهتاب صادقی

1402/10/30

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط