پدری که از ته دل دوستمان داشت.❤❤
این روزها وقتی به یاد حرفها و کارهایت میافتم،
آسمان چشمانم بارانی میشود.
حرفهایی که از ته دل بود و قلبم را تسخیر میکرد.
و کارهایی که از سر شوق بود و مرا به تکریم وا میداشت.
آن روزها میخواستی غرق شادی و لبخند باشم.
آنقدر چشم و دل سیر،
که نگاهم به دست دیگران نباشد.
شب و روز در تلاش بودی،
تا مرا به آسایش برسانی و قلبت را آرام کنی.
پدرجان،
من تو را بی آن همه تلاش میخواستم.
بیهیچ دلیلی پادشاه قلب من بودی،
هنوز هم هستی.
نگاه پرمهرت،
دستان یاریگرت،
پناه امن من بود.
تو را چون کوه استوار و چون قله در اوج میخواهم.
پادشاهی که عظمتش مرا به کرنش وامیدارد.
و قلبم سرزمین کوچکی برای پادشاهی توست.
تو همیشه پادشاه قلب منی
روزت مبارک پدرجان،
روزت مبارک❤❤
از طرف دخترانت: زهرا و مهتاب
۱۴۰۲/۱۱/۵
برای پدرم❤️
نوزده مهرماه سالروز آسمانی شدن پدرم، یار و یاورم است.
حدود هشتاد سال پیش نعمتا... با مادرم معصومه، عهد محبت بست و زندگی پاک و بیریایی را بنا نهاد.
پدرم تحصیلات ابتدایی داشت. کتابدوست و کتابخوان بود. زمانی که کمتر کسی سواد خواندن و نوشتن داشت، کتاب میخواند و خوش مینوشت.
نعمتا…کتابخانهای به نام پرستو بنا نهاده بود که مورد توجه اهالی کتابخوان و مرجع کتابدوستان بود. برای دادوستد کتاب رفتوآمد میکردند.
دقیقن نمیدانم چند جلد کتاب داشت، به چشمهای ریز کودکانهام زیاد میآمد.
بیشتر کتابها بجز هزارویکشب، شاهنامه، لیلی و مجنون، امیرارسلان رومی و چند جلد دیگر که بزرگ بودند، بقیه را میشد در جیب جای داد.
کتابها اغلب پلیسی، جنایی، عاشقانه، رمانهای تکجلدی و چندجلدی بودند.
آنها را به ترتیب قد کنار هم در کمد دو در چوبی نگه میداشت و کلید کمد را ته جیبهای تنگ جلیقه مشکیخاکستریاش میانداخت.
تعدادی مجله نفیس هم داشت که از چشمها پنهان بود و دست کمتر کسی به آنها میرسید.
مجلهها را در انباری تنگ و تاریکی زیر پلهها چون دری گران پنهان کرده بود.
یکی دو بار وقتی دانشجو بودم مجلات را ورق زدم. جنس ورقها ضخیم و براق بود. شاید هر پنج مجله را در یک جلد کاغذی_ پارچهای ضخیم به هم دوخت زده و مراقب بود آسیب نبینند.
پدرم صبحها مدرسه و عصرها تا دم غروب روی صندلی مخصوصش داخل حیاط مشغول مطالعه بود. تا وقتی که چراغها روشن شوند، شده حتا با نور ماه هم کتاب میخواند.
آن زمان برق روستا منطقهای نبود.
کتابها وصل به جانش بود. به هرکسی بخصوص به بدقولها و ناسپاسها کتاب نمیداد. به کسانی که تمیز و تانخورده به موقع تحویل میدادند، هفتهای یکی دو جلد کتاب به امانت میداد.
روی برگهای اول و آخر و وسط کتاب مهر کتابخانه پرستو بود با توصیفی کوتاه از کتاب: «یک، دو، سه، چهار دور خواندهشد، خوب، عالی بود و گاهی هم مینوشت چنگی به دل نزد و دردی دوا نکرد.» و زیر نوشته یک امضای تخممرغی شکل میانداخت و نام مبارکش را داخل امضا مینوشت.
بیشتر افراد به جمله احساسی دور چندم خوانده شد نعمتا…توجه میکردند و کتاب را میبردند.
معمولن تمیزترین و تانخوردهترین کتابها همانهایی بودند که مُهر بیمهری چنگی به دل نزد، دردی دوا نکرد را به پیشانی داشتند.
من آن زمان دبستانی بودم و با سواد اندک میل زیادی به دیدن عکسها، ورق زدن و خواندن کتابها داشتم.
وقتی پدرم شوق را در چشمانم میدید، میگفت: «این کتابها برای سن تو نیست. بزرگتر که شدی، میخوانی.»
گذشت تا روزی که دبیرستانی شدم، هفتهای دو سه جلد کتاب پلیسی زد و خوردی و ترسناک میخواندم. عضلاتم از ترس منقبض میشد.
کتابها را نخوانده رها نمیکردم همانطور که میخواست تمیز و تانخورده تحویل میدادم.
گاهی پسرم دوست دارد با هم بنشینیم و فیلم تماشا کنیم. اول میگویم زدوخوردی و کشتوکشتاری نباشد.
متأسفانه اختلاف سلیقه من و پسرم باعث شده کمتر با هم فیلم ببینیم.
🌺پدر عزیزم، از تو ممنونم که مرا با کتاب و خواندن آشنا کردی.
🌺پدر عزیزم، از تو ممنونم که مرا با خط خوش، با قلم نی و دوات آشنا کردی.
🌺پدر عزیزم، از تو ممنونم در نبود مادر آغوش گرمت را به رویم گشودی. هر صبح با لقمههای محبت راهی مدرسه کردی و منتظرم ماندی.
🌺پدر عزیزم، از تو ممنونم که مرا با اعتماد و هزار آرزو روی صندلی دانشگاه نشاندی.
🌺پدر عزیزم، از تو ممنونم که همیشه همراه و حامیام بودی. مهربانیهای تو در صد دفتر هم نمیگنجد.
به روان پاک و بیآلایشت درود میفرستم.
در جوار رحمت ایزدی آرام و جاودانه باش🙏🏻🌹
دخترت: مهتاب
1403/7/19
آخرین نظرات: