این قسمت: کولهبار تجربه
به قلم: عباس صادقی
تحویل و تحوّل که معمولا در سیستم اداری بین مدیران و مسئولین اتفاق میافتد در بروکراسی اداری به یک غول بدل شده و پوسته بیرونی آن ترسناک به نظر میرسد، مخصوصا برای تحویل دهنده.
در حالی که در یک فضای سالم و سیستم پاک و نظاممند اداری در حد یک امضا بین تحویل دهنده و تحویل گیرنده است، اما به شرطها و شروطها.
مثل همان اتفاقی که در فروشگاه جهاد افتاد.
انبارگردانی، مشخص شدن کم وکسریها، صورت مجلس ابواب جمعی موجود در فروشگاه و تمام.
در یک نصف روز و خداحافظی من و آقای علیزاده در یک فضای دوستانه و همراه کمی بغض و در نهایت قطع همکاری من با فروشگاه به دلیل تغییر مدیریت و محل کار و عدم سنخیت با روحیه و هنجارهای درونیام.
یک بازنشسته مجبور نیست انجام هر کاری را در هر فضائی بپذیرد.
کار در این مرحله از زندگی باید به سلامتی و نشاط فرد کمک کند نه این که موجبات بالا رفتن فشار خون و زبانم لال ایست قلبی شود، زیرا آب باریکهای هست و غم نان نیست تا کار دونان کنی به خاطر دو نان.
پس بازنشسته عزیز هر کاری را قبول نکن و عزّت نفس را فدای جیفه دنیوی نکن و هر نانی را سرسفره زن و فرزندانت نبر، زیرا آنها به برکت خلاف کاری تو در رفاه خواهند بود و تو در این دنیا و آن سرا در عذاب و شکنجه روحی و به نص صریح قرآن خسرالدنیا و الآخره میشوی.
ما دیگر جوان و خام نیستیم کولهباری از تجربیات تلخ و شیرین و ارزشمند به دوش داریم.
ما باز نشستهایم بر ستیغ سی سال افتخار و سلامت کاری، هیچ قدرت و زر و زوری نمیتواند ما را بخرد چون که اصلا قیمت نداریم و در ترازوی قیمت نمیگنجیم.
ما نمیگنجیم، حتی در بدن
گنج دنیا نیست، عیار این سخن
پس ای کارفرمای محترم که بازنشستهای را به خدمت گرفتهای، بدان دست روزگار غدار گنجی از معرفت و تجربه را در اختیارت گذاشته است، آن هم بی هیچ تحمل رنجی.
اگر خوش شانس باشی از علم و معرفت و تجربهاش در جهت رشد و تعالی خود و کسب و کارت استفاده خواهی کرد و اگر گوهرشناس نباشی از فنجان چائی که گاه جلویت خواهد گذاشت، گلوئی تازه خواهی کرد.
انتخاب با شماست، گنج بی رنج، یا چای داغ بیگنج.
سال ۷۸ دو حادثه مهم در زندگی ما رخ داد، یکی تلخ و دیگری شیرین.
یاد سریال تلخ و شیرین افتادم که در گذشته نسبتا دور پخش آن با اقبال و استقبال شدید مردم روبرو بود.
این سریال علاوه بر داستان گیرا و منسجم یک تفاوت اساسی با همه سریالها داشت، آن هم به خدمت گرفتن دوبلورهای برجسته و خوش صدا به جای هنر پیشه بود.
آنها علاوه بر بازی خوب با صدای زیبا و تاثیرگذار خود سریالی خلق کردند که هنوز هم در یاد و خاطرهها باقی مانده است.
برگردیم به تلخ و شیرین خودمان، شیرینش فعلا در پس پرده بماند تا بعد.
تلخش بیماری مرموزی بود که گریبان برادر خانمم آقا عبدالله را گرفته بود. هیچ متخصص و پزشک حاذقی علت را نفهمید و نتیجه تبادل اطلاعات تیم پزشکی مشهد، اعزام بیمار به تهران و بستری شدن در بیمارستان جم شد.
آقا عبدالله در هوا، من و همسر و دخترش روی زمین عازم تهران شدیم.
اذان ظهر رسیدیم نزدیک دامغان، کنار مسجد تازه سازی ماشین را زیر سایه درخت توتی پارک کردم و هرکدام بنا به احتیاج به سوئی رفتیم.
وضو گرفته وارد مسجد شدم.
چشمم به دو قبر برجسته افتاد که به فرزندان امام حسن مجتبی تعلق داشت.
وسط دو قبر نماز خواندم و بعد دو دستم را روی سنگ قبرها گذاشته و از ته دل دو حاجت خواستم؛ یکی شفای عاجل عبدالله و دیگری که فعلا قرار شد مسکوت بماند.
در ازای این دو خواسته نذر کردم مسافت بین قوچان و مشهد را روز اربعین همان سال پیاده تا حرم امام رضا«ع» طی کنم.
بیمارستان جم را به دلیل شرایط خاص، استشمام رایحه خوش عطر و ادکلن به جای بوی تند و زننده ضد عفونی کنندهها، دارو و الکل، هتل جم نامیدم.
پرستارها، سرپرستارها، نرسها هرکدام بنا به موقعیت شغلی و میزان سواد لباس متفاوتی به تن داشتند به رنگهای مختلف.
دکترها همه کراواتی با کت وشلوار اتو کشیده و شق و رق، طوری که ورود به این مکان حس و حال بیمارستان را تداعی نمیکرد و این مکان شبیه هتل حس خوبی در مریض و همراهان به وجود میآورد.
دکتر معالج همه آزمایشات مشهد را دور ریخته دستور داد از نوک پا تا کاسه سر مجددن آزمایش به عمل آید و در نهایت معالجات چند ماهه و تشخیص صحیح بیماری منجر به بهبودی ایشان شد و چند روز بعد از بیمارستان مرخص شد و به طرف مشهد راه افتادیم.
من ماندم با یک نذر بزرگ که برایم تازگی داشت.
در برنامه ورزشی که برای خودم تدوین کرده بودم راه پیمائی طولانی مدت پیشبینی نشده بود، اما نذر بود و بایستی ادا میشد و محکی بود برای خودم.
در طی راه طولانی تا اربعین مدتی وقت داشتم بنابراین دوی سرعتی را به راه پیمائی و در واقع پیادهروی معمولی تبدیل کردم.
بالاخره روز موعود فرا رسید و من با گروه امام جمعه قوچان به راه افتادم. چون با قدری تأخیر به راه افتاده بودیم نماز مغرب رسیدیم به روستای آلماجق، ۲۵ کیلومتری قوچان از طرف مشهد.
آن شب به خاطر حضور موکب حاج آقای مروّج مهمان امام جماعت مسجد دو راهی سبزوار بودیم.
اما من ترجیح دادم در منزل انباردار اتحادیه بیتوته کنم، زیرا استراحت در کنار دهها زائر اگر غیر ممکن نباشد، بسیار دشوار است.
بوی جوراب، ساز ناکوک خُرخُر و صحبتهای خودمانی همسفران مانع خواب و استراحت میشود.
آن شب به اتفاق دو نفر که خواهش کردند آنها را با خودم ببرم با مزدای آقای مشتاقی مدیرعامل شرکت تعاونی مولوی به مرکزیت شغلآباد راه افتادیم به سمت انبار دو هزار تنی اتحادیه روبروی روستای آلماجق.
اولین کار شستن دست و پا و جورابها بود و سپس شامی سبک و استراحت در رختخواب تمیز و خوشبوی آقای محمدی انباردار.
آن روز طی ۲۵ کیلومتر راه فقط قدری خستگی برایم داشت اما برای آن دو نفر راحت نبود و از من خواستند اگر اشکالی ندارد همراه آقای مشتاقی با مزدا سفر کنند.
داشتن کفش سبک و کتانی و جوراب نخی و لباس راحتی در پیاده رویهای طولانی بسیار ضروریست.
همچنین همراه داشتن بطری آب، تنقلات مغزی و کمحجم هم لازم است.
صبح روز بعد با رسیدن کاروان از مسجد دو راهی سبزوار تا محل، ما فرصت داشتیم صبحانه مأکولی که آقای محمدی با روغن زرد و تخم مرغ محلی تهیه دیده بود با سبزیهای باغچه با اشتها تناول کنیم.
دو همسفر مرتبا از من تشکر میکردند و میگفتند: « اگر شما نبودید این سفر برای ما غیر ممکن بود.»
همسفران رسیدند و به صف آنها پیوسته راه افتادیم.
ناهار روز دوم در مقصود آباد پیشبینی شده بود با هزینه شورای ده.
بین راه حاج آقای مروج از صف جدا میشد به همه سرکشی میکرد و خوشوبشی میکرد و آب میوه و کیک بین همه تقسیم میکرد.
البته با کمک چند دستیار، آداب این نوع راه پیمائی خصوصا در حریم جاده شلوغ آسیائی با دیگر راه پیمائیها قدری تفاوت دارد.
همه باید پشت سر هم در یک صف حرکت کنند. عدهای در جلو پرچم عزا حمل میکنند یک وانت نیسان آذوقه و آب دارو و کمکهای اولیه را حمل میکند.
من به راحتی طی طریق میکردم بدون احساس خستگی زیاد سر و صورتم را با پارچه نازکی بسته بودم و گاه بطری آب را روی پارچه خالی میکردم تا از گزند گرما محفوظ بمانم.
آقای مشتاقی چند بار خواهش کرد و گفت: «آقای رئیس اگر خسته شدید، سوار ماشین بشوید.»
گفتم: «فعلا که خسته نیستم، شما این دو نفر را سوار کنید.»
آن دو نفر معطل نشده پریدند روی وانت و رو به من گفتند: « آقای صادقی اگر شما نبودید، این سفر اصلا برای ما ممکن نبود. خدا پدر و مادرت را بیامرزد و هر نذری که داری خدا اجابت کند.»
روز سوم رسیدیم به روستای منزل آباد در چند کیلومتری مشهد.
نزدیک ظهر بود که قافله حاج آقا مروج به حرم مطهر رسید.
به نظرم به خاطر ایشان ناهاری از مهمانسرای حضرت نصیبمان شد.
پس از زیارت و طی۱۵۰ کیلومتر از قوچان تا حرم با پای پیاده و گرفتن سلامتی آقا عبدالله از خداوند به سفر زیارتی سیاحتی خودم پایان دادم.
تحمل این راه طولانی، درد و زخم پا و خستگی جسمی که با یک شب استراحت برطرف شد، فقط مرهون ادامه ورزش و اثرات مفید و موثر آن در وجودم بود.
در امتداد خط ورزش هر کجای راه هستید مهم نیست، مهم روی خط ورزش بودن شماست
اول و وسط و آخر ندارد.
به پایان آمد این دفتر حکایت کوهنودی همچنان باقیست…
آخرین نظرات: