✍🏻نویسنده: عباس صادقی
این قسمت: فریزی
فریزی را واقعا میتوان روستای نور و روشنائی نامید.
مغازهها با لامپهای بزرگ غرق نور شده و در پشت کوهها انسان ناگهان با یک روستای لبریز از نور مواجه میشود.
دختران و پسران با لباسهای رنگارنگ و شلوار جین، گویی از کلان شهرها به آن جا آمدهاند و تناسبی با آن روستا ندارند.
این مشاهدات مربوط به سی و پنج سال قبل است. قطعا امروز تغییرات مهمی در آن روستای پشت کوه به وجود آمدهاست.
مینیبوس تربیت بدنی ما را کنار مسجد فریزی پیاده کرد. قرار شد سه روز بعد برگشته ما را به قوچان برگرداند.
به راه افتادیم. من چیزی به همراه نداشتم، چون خیلی اضطراری و با دعوت عبدالحسین و بدون برداشتن کوله و لوازم مورد نیاز به راه افتادم.
مدتی راه رفتیم. ناگهان تمام گروه مثل جن زدهها شروع به دویدن کردند.
من در آمادگی کامل به سر میبردم خصوصا که کوله هم نداشتم.
از جا کنده شدم، مثل آهویی که در خطر حمله یوزپلنگ قرار گرفته باشد، شروع به دویدن کردم. هیچ مانع و حایلی جلودارم نبود. از گروه پیشی گرفتم پس از حدود یک ساعت دویِ بیوقفه کنار نهر آبی توقف کردیم.
بساط صبحانه پهن، چای اجاقی روبراه سفره از پنیر و کره وتخم مرغ نیمرو پیاز کوهی و…زینت یافت.
من مهمان ویژه عبدالحسین بودم چیزی به همراه نداشتم.
ارتفاع کوله عبدالحسین بیش از یک متر بود. همه چیز داشت از کمکهای اولیه گرفته تا لباس اضافی و انواع خوردنی.
موقع صرف صبحانه پرسیدم: «چرا ناگهانی و بدون اطلاع این همه راه را با سرعت آمدیم فکر مبتدی بودن مرا نکردید؟» عبدالحسین با آن چشمان آبی و براق نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «باید تا قبل از غروب آفتاب به جان پناه اول برسیم.» بعد نفسی تازه کرده افزود: «عباس آقا انتظار نداشتم تا این حد دونده باشی که پا به پای ما بدوی، این گروه همه حرفهای هستند.»
ساعتی بعد بساط صبحانه را جمع کرده و پشت سر هم از باریکه راهی به طرف جانپناه به راه افتادیم.
قاعده راهپیمائی در کوه این است که همه در یک خط به راه افتاده و صف را به هم نزنیم تا مسئول گروه قادر به کنترل نفرات باشد، اما من گاهی این قانون نانوشته را کنار گذاشته از صف بیرون میآمدم. گروه چیزی نمیگفت، چون تازه وارد بودم و مهمان و قدری بزرگتر از بقیه.
کوهها سبز و خرم، مرتفع و مملو از پوشش گیاهی، رایحه خوش کاکوتی، پیاز کوهی همه جا پیچیده بود. در دامنه هر کوهی صدها کندوی عسل خودنمائی میکرد.
براستی آن مکان سرسبز در شعاع غروب خورشید یادآور قطعهای از بهشت بود.
راه را با سرودهای محلی قوچانی با لذت ناشی از مناظر بدیع طبیعت طی کرده و قبل از غروب آفتاب به جان پناه رسیدیم.
بچهها کولهها را زمین گذاشته و برای جمعآوری چوب خشک به هر سو پراکنده شدیم.
در این فاصله من کولهها را به داخل جانپناه که از چوب و در دو طبقه ساخته شده بود، حمل کردم. کمی بعد گروه با مقدار زیادی چوب خشک و بوتههای صحرایی مثل ماهور (دم گاو) از راه رسیدند.
شب در کوه زود از راه میرسد.
عبدالحسین با چوبها خرمنی از آتش به پا کرد، تا دو متر به آسمان زبانه میکشید.
شام را مختصر خورده، چون خسته بودیم در قسمت همکف و طبقه دوم به استراحت پرداختیم. عبدالحسین تا صبح بیرون کنار آتش به حال آمادهباش ماند.
گاهی بعضی از دوستان از جمله خودم میرفتیم بیرون و ساعتی کنارش مینشستیم.
صبح با اولین طلیعه زرین خورشید از خواب بیدار شده، برای صفای سر و صورت به کنار جوی آب رفتیم. آب خنک و گوارا با آهنگ گوشنوازی در بستر جوی در جریان بود.
صبحانه کامل و سنگینی تناول کرده به طرف جانپناه دوم به راه افتادیم.
اشعه زرین خورشید مثل یک قلم نوری در دست توانای نقاش طبیعت، هر لحظه منظره و دورنمای بدیعی در نظرمان جلوهگر میکرد.
از درهها آهنگ زیبای عبور آب از روی سنگها به گوش میرسید.
صدای قناریهای صحرایی از همه جا شنیده میشد.
راه رفتن آنها روی سنگها، ازکنار گلها و بوتههای خار با آن رنگهای زیبای پر و بال با منقار و پاهای قرمز خوشرنگ، بسی زیباتر از آهنگ خاص صدایشان بود.
لالههای داغدار، گل دخترون، مانند انبوه دختران قرمزپوش از میان سبزهها قد کشیده، با هزاران عشوهگری هر بیننده تلخ و ترش را با مظاهر بیبدیل طبیعت آشتی میدادند.
گروه در یک صف منظم همچنان به طرف جانپناه دوم طی طریق میکرد.
عبدالحسین مثل یک گربه وحشی جلودار گروه بود. مرتبا به نفرات سرکشی میکرد و به من که میرسید لبخندی میزد و سری تکان میداد.
عقبداری گروه با میرزائی بود. جوانی میانه، خون گرم با سبیلهای پر پشت که در آن صبح خنک مثل ماسکی از دهانش محافظت میکرد.
او مرا یاد آقای گوپی در کارتن پنگوئن و شیرماهی کودن میانداخت و بیاختیار میخندیدم او به خنده من میخندید و چون خنده مسری است، به دیگران هم سرایت میکرد و میشدیم، خندهرو.
بدین ترتیب ابتدا و انتهای گروه زیر نظر مدیران قرار میگرفت و اگر کسی دچار مشکل و یا سانحهای میشد، تحت مداوا و کمکهای اولیه قرار میگرفت.
پس از ساعتی راهپیمایی عبدالحسین خودش را به من رساند و زیر گوشم گفت: «عباس آقا، برای رسیدن به جانپناه باید آن سوزنی پر برف را رد کنیم، آماده باش!»
رسیدیم پای کوه و به قصد عبور از آن استراحت کوتاهی کرده به راه افتادیم.
کفشهای من مناسب کوه نبود. از جاهای بدون برف به راه افتاده و ساعتی بعد نوک قله رسیدیم.
باد نسبتا شدید و خنک صورت داغ و گلگون ناشی از سربالایی طولانی و تند ما را ابتدا نوازش بعد به خارش و سپس به سوزش انداخت.
حالا باید به پایین کوه میرسیدیم از دور جان پناهدوم دیده میشد در فکر پایین رفتن بودم. با کفشهای نسبتا صاف که دیدم اول عبدالحسین، سپس بقیه مثل اسکیبازان حرفهای روی زانو خم شده و بسرعت از کوه سرازیر شدند.
در برنامه پنچ ساله ورزشی من این قسمت پیشبینی نشده بود. اسکی در سرازیری کوه آن هم بدون تجهیزات، یک وقت به خودم آمدم دیدم، چند نفر پای کوه رسیده، عدهای بین راه در حال حرکت ومن آن بالا بلاتکلیف ایستادهام.
چارهای نبود مرتبا آنها از پایین اشاره میکردند بیا و بیحرکت ماندن من آنها را متعجب کرده بود. دیدم اگر مثل آنها روی دو کفش آن هم نسبتا صاف سر بخورم، خطرناک است و حتما تعادلم را از دست داده سقوط خواهم کرد، ناگزیر نشیمنگاه را روی برف گذاشته راه افتادم.
بین راه سرعتم را با فشردن پاشنه پا به درون برف کنترل میکردم.
دقیقهای بعد به انتهای کوه رسیدم، اما با شلواری خیس و احوالی پیس…
آخرین نظرات: