✍🏻نویسنده: عباس صادقی
اندک زمانی نگذشته بود که جان پناه دوم در شعاع دید ما ظاهر شد.
نزدیک ظهر بود گروه خسته از یک راهپیمائی طولانی و عبور از یک کوه سوزنی پر برف، کوله پشتی ها را پایین آورده داخل جان پناه شدیم.
آقای میرزائی با آن سبیل پر پشت، از ورای آنها لب های پنهان را گشود و گفت: یادشان بخیر و سکوت کرد، گروه عکس العملی نشان نداد انگار می دانستند منظور میرزائی چیه، جز من که کنجکاو شدم.
در این مدت کوتاه با گروه اخت شده بودم و آنها به خاطر سن و سال و توان جسمی که از من انتظار نداشتند، قائل به احترام بودند، پرسیدم: آقای میرزائی از کی یا چی یاد کردی و دچار اندوه شدی؟
میرزائی به آرامی سبیلها را با سر انگشت به طرفین لبِ بالا هدایت کرده و با لبخند گفت: سالها پیش که این جان پناه را می ساختند و با هلی کوپتر مصالح می آوردند، ملخ های هلی کوپتر در اثر شدت طوفان از کار افتاده و سقوط می کند و منجر به کشته شدن یک مهندس و کارگر و بنا می شود.
واقعا جای تاسف داشت.
آن روز پیشنهاد کردم جان پناه به نام مهندس نام گذاری شود، حتی اگر شده غیر رسمی و بین کوهنوردان.
نیم روز و شب را فرصت داشتیم برای استراحت و جمع کردن آنخ و پیاز کوهی و چای کوهی در طبیعت بکر و زیبای ارتفاعات بینالود بمانیم.
روز سوم عازم جان پناه سوم شدیم که سمت کوه های نیشابور بنا شده بود.
وقتی به جان پناه رسیدیم مواجه شدیم با هفده نفر کوهنورد نیشابوری که شب گذشته آن جا اتراق کرده بودند، شدیم سی و هشت نفر یک جمع صمیمی و فارغ از بود و نبود دنیا.
گروه ما مجهز به آواز بود و آنها به ساز زدن و خواندن و رقصیدن.
نه اداره ای نه قرض و قوله ای نه زنی و نه فرزندی، فارغ البال در آغوش طبیعت زیبا و بهار دل انگیز.
شام سفره رنگینی پهن شد از اطعمه و اشربه قوچانی و نیشابوری. من هم بی برگ و نوا که دارای دو دست گسترده در تناول و تطاول سفره بودم.
صبح روز سوم پس از صرف صبحانه و خداحافظی گرم و صمیمانه با کوهنوردان نیشابوری، به طرف فریزی و نهایتا دو آبی محل قرار با مینی بوس تربیت بدنی به راه افتادیم.
همه شاد، هم صدا با طبیعت و بدون احساس خستگی ره سپردیم تا دهکده زیبا و پرنور فریزی.
ظهر رسیدیم، در مسجد ولیمه میدادند از ما هم با احترام دعوت کردند.
حضور عده ای کوهنورد در یک روستای دور افتاده آن هم سی و پنج سال قبل برای اهالی یک اتفاق نادر بود.
قدری از پیاز های کوهی را کنار سفره گذاشته و ته چین آنروز را با اشتهای مضاعف تناول کردیم.
ساعتی بعد از میزبان تشکر کرده به راه افتادیم.
همگی ساکت بودیم.
جدا شدن از فضای پاک بینالود و دیدن مظاهر شهری، ترافیک و آلودگی هوا، سایه سنگینی روی همه انداخته بود.
به دو آبی رسیدیم مینی بوس آن سوی رودخانه پارک شده بود در حالی که باید این سمت رودخانه می بود.
قدری که نزدیک شدیم صدای غرش آب و بوی گل ولای نشان داد که سیل در جریان است.
ماندم مستأصل که چه کنیم، که ناگهان آقای غلامی جوان چهارشانه، شبیه سوخته سرائی، لباسها را کند و در حالی که فقط شورتی بپا داشت، سر طنابی را گرفته و بی مهابا وارد رودخانه شد.
سیل نیروی اولیه را نداشت اما آب گل آلود تا کمر غلامی نیرومند رسید و او با احتیاط از رودخانه عبور کرده و سر طناب را به درختی بست.
تکلیف همه روشن بود لباسها را کنده بالای سر گرفتیم و به کمک طناب از رودخانه عبور کردیم از آبی سرد و گل آلود.
راننده مینی بوس خوش و بش مختصری کرده و به راه افتاد.
ما لباسهایمان را داخل مینی پوشیده و روی صندلی ماشین ولو شدیم.
حرکت به سوی قوچان با چند شب و روز فراموش نشدنی، سی و پنج سال از آن تاریخ می گذرد و آن سفر با آن کیفیت دیگر تکرار نشد و حالا همه ما اگر زنده باشیم بالای هفتاد سال سن داریم.
دیگر قادر نیستیم کیلومترها دشت و صحرای بینالود را یک نفس بدویم.
دوست عزیز هرکاری که می دانی درست است انجام بده تا حسرت کارهائی که می توانستی انجام بدهی و ندادی در وجودت باقی نماند.
دیگر آواز کبک دری سی وپنج سال قبل تکرار نخواهد شد، دیگر سوزنی های پر از برف بینالود به چشم نخواهد خورد، چیزی که از دست رفت باز نخواهد گشت، فقط زمان حال در اختیار توست.
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
معمولا سن بازنشستگی از ۵۰ تا ۶۰ سالگی رخ می دهد، اگر مثل من بلافاصله بعد از اتمام سربازی استخدام شوی، در ۵۰ سالگی با یک کف دست کاغذ به افتخار بازنشستگی نائل خواهی شد. اما کسانی که امکان تحصیلات عالیه برایشان فراهم است قدری دیرتر مفتخر می شوند.
و اما آنچه که قطعی است قدم گذاشتن انسان به آستانه پیری یعنی زیباترین و عارفانه ترین دوران زندگیست.
اگر می خواهی همچنان که به سن و سالت اضافه می شود از عمرت کم نشود و این تناقض زیبا را در زندگیت احساس کنی با ما باش، با افرادی که سن برای آنها فقط یک عدد است و بس…
از این که خاطراتم را می خوانید و نظر می دهید خوشحالم می کنید.
عباس صادقی
4 پاسخ
شیرینی و حلاوت خاطرات با یک نوشتار خوب شیرین تر می شود و از این چاشنی در اختیار نویسنده این خاطرات بوفور یافت می شود.
و شاید به همین خاطر است که هر قسمت خاطرات شیرین تر از قسمت قبل خواننده را با خود به گذشته های دور می برد و به سلامت بر میگرداند بطوری که حلاوت آن کاملا در ذائقه خواننده قابل احساس بوده و مشتاق هست که قسمتهای دیگر این خاطرات دلچسب را هم هر چه زودتر پیگیری و مطالعه نماید.
سپاس از همراهی خوب و نظرات ناب تان
شیرینی و حلاوت خاطرات با یک نوشتار خوب شیرین تر می شود و از این چاشنی در اختیار نویسنده این خاطرات بوفور یافت می شود.
و شاید به همین خاطر است که هر قسمت خاطرات شیرین تر از قسمت قبل خواننده را با خود به گذشته های دور می برد و به سلامت بر میگرداند بطوری که حلاوت آن کاملا در ذائقه خواننده قابل احساس بوده و مشتاق هست که قسمتهای دیگر این خاطرات دلچسب را هم هر چه زودتر پیگیری و مطالعه نماید.
سپاس از همراهی خوب و نظرات ناب تان