این قسمت: دیدار با سرهنگ
نویسنده: عباس صادقی
وقتش رسیده بود که به دیدار سرهنگ حسینی بروم.
مسجد را طبق آدرسی که داده بود در امامیهی دوازده پیدا کردم. سرهنگ در اتاق کوچکی که دفتر کار محسوب میشد، مشغول سر و کله زدن با دفتر و دستک و دخل و خرج مسجد بود.
حال و احوالی کرده نشستم روی صندلی. سرهنگ خندهکنان گفت: “آخر سال نزدیکه هیات امنا تراز مالی میخواد.”
گفتم: “خیال بد به خودت راه نده. هنوز یک ماه به آخر سال مانده، فقط بگو مدارک و فاکتورهای خرید و هزینهها را به طور مرتب داری، یا مثل میدان جنگ به هم ریخته است؟»
قدری از دامنهی خندهاش را کم کرده، با قیافه جدی که بیشتر موجب خنده میشد، گفت: “مگر مرا سرهنگ خطاب نمیکنی، کدام نظامی بینظم بوده که من باشم و ادامه داد تمام مدارک به ترتیب تاریخ توی این پوشه است.»
از داخل کشوی میز پوشهی آبی رنگی را روی میز گذاشت. حالا جایتان را با من عوض کنید و هم زمان از جایش بلند شد.
من گفتم: «به حول و قوهی الهی یک سوم کار را به خاطر مرتب بودن مدارک، تمام شده بدان!»
به دلیل ضیق وقت مدارک را طبق تاریخ به دوازده ماه تقسیم کرده و بر اساس آن سند حسابداری صادر کردم.
سرهنگ با علاقه روند کار و نحوهی تنظیم اسناد حسابداری را به دقت تعقیب و مراقبت میکرد و سئوالاتی که به ذهن و فکرش میرسید، میپرسید.
به دلیل حجم کم مدارک اسناد شش ماه اول سال در یک روز کاری تمام شد. سندی را هم به عنوان نمونه ثبت دفاتر روزنامهی کل معین کرده، ضمن خداحافظی گفتم:
« بقیهی کارها را انجام بده، برای تهیه تراز مالی در خدمتم.»
بارانی از تشکر و امتنان از طرف سرهنگ نثارم شد، به طوری که کاملا خیس شدم.
تازه داشتم از شبستان مسجد خارج میشدم که با صدای بلند و نظامی سرهنگ ایستاده، عقبگرد کردم.
گفتم: “اول سندها را وارد کن بعد دفاتر را.”
از همان جا داد زد: «ول کن دفتر و دستک را، فراموش کردم خبری برای استاد، یعنی من، دارم. صندق فاطمیه دنبال حسابدار خوب میگردد. آقای شجاعینسب از من خواست قبول کنم. گفتم نمیرسم، اما از شما چه پنهان کار من نیست. این کار خوراک شماست.»
نزدیک خانه، در امامت 54، قرار شد وقت نماز مغرب در مسجد فاطمیه آقای شجاعینسب را که او هم نظامی بود، ملاقات کنیم. خداحافظی کرده از مسجد به قصد خانه خارج شدم.
کار خوب، آن هم نزدیک خانه با پای خودش! نانی از نوندونی حضرت فاطمه (س) آقای شجاعی نسب را بارها در مسجد دیده بودم. صدای گیرا و محزونی داشت و تعقیبات نماز را با لحن خوشی میخواند، به طوری که هنگام خروج از مسجد میایستادم تا صدایش را گوش کنم.
چهرهی دوست داشتنی و رویت دلنشینی داشت، حتی در اولین برخورد در حد سلام و علیک و به عنوان نمازگزار همدیگر را میشناختیم.
از بلند گوی مسجد مقدمات اذان به گوش میرسید. وضو گرفته از خانه بیرون آمدم. فاصله خانه تا مسجد فقط 5 دقیقه بو.
از خروجی آموزگار به راه افتادم. از دور سرهنگ حسینی را دیدم که به امامت 54 پیچید. ته صف ایستادم به نماز، تازه شروع شده بود.
بین دو نماز صدای آرام و دلنشین جناب شجاعی نسب به گوش رسید. صف جلو، هر دو را کنار هم دیدم. زانوی ادب به زمین مشغول گفتگو بود، احتمالا راجع به من بود.
مسجد کمی خالی شد. رفتم کنارشان، هر دو صمیمانه جویای حالم شدند.
آقای شجاعینسب کاملا مرا میشناخت، حتی میدانست شادروان رضا صادقی با من نسبت دارد.
سرهنگحسینی که لبخند نمیگذاشت جدی باشد، گفت: «خیال مرا از بابت معرفی راحت کردید.»
رو کرد به دوستش و گفت: «این هم حسابدار که برای صندوق میخواستید.»
آقای شجاعینسب با همان لبخند ملایم و برخورد خوش گفت: «من حرفی ندارم. فقط آقای یزدانی، مدیر عامل صندوق هم باید ایشان را ببیند و قبول کند.»
قرار شد به ملاقات آقای یزدانی بروم، به جهاد کشاورزی در بلوار خیام.
در حال گفتگو بودیم که یک دفعه با خوشحالی و کمی حیرت گفت:«این هم آقای یزدانی.»
مردی با کت و شلوار سورمهای راهراه به ما نزدیک شد؛ میانه بالا، نوک عقابی و متفکر.
پس از تعارفات تکراری و پرحجم و کم محتوا، آقای شجاعینسب گفت: «راه آقای صادقی نزدیک شد، اداره خودش آمد.» و موضوع حسابداری مرا گفت.
طبق معمول شرایط کار، تسلط به کار، نحوهی برخورد با مشتریان، آراستگی، رعایت شئونات اسلامی به میان آمد.
گفتم: « آقای یزدانی یک ماه میام و مجانی برای صندوق کار میکنم. اگر واجد شرایط بودم ادامه میدم، اگر نه، چند دوست خوب پیدا کردم. از شما به خیر از من به سلامت.»
خندید و گفت: « چه بهتر، پیشنهاد از این بهتر نمیشه.»
سال 86 کارم در صندوق فاطمیه شروع و تا 1400 ادامه پیدا کرد. طولانیترین کار پس از بازنشستگی، سپس خاتمه کار در همه جا، غیر از خانه…
از شما برای خواندن خاطراتم سپاسگزارم.
عباس صادقی
یک پاسخ
برادر عزیزم خیلی دوست تون دارم ازخواندن خاطرات درجهی یک و قلم آراسته و پیراستهی شما بینهایت لذت میبرم و به وجود پاک و بیریایشما هم در کار و هم درمنزل و ارتباط با دیگران افتخار میکنم.
بهترین اتفاق برای من درراه اندازی این سایت، خواندن خاطرات زیستهی شماست.
چهخوب شد که اینجا را دارم…
چهخوب که منت گذاشته، پذیرفتید ازخاطراتتان بنویسید.
خدای مهربان را همیشه برای وجود ارزشمند و باکفایتتان شکر میکنم و در محضرتان نکتهها میآموزم.
در کنار خانواده عزیزتان، شاد، تندرست وهمیشه ورزشکار بمانید.