این قسمت: باغ گیلاس
نویسنده: عباس صادقی
کار در صندوق با حال و هوای مخصوص به خودش و در کنار دوستان ادامه داشت.
کار آنها شامل دریافت اقساط وام، تصویب و پرداخت وام و دریافت، پرداخت از دفترچه پسانداز بود و قبول عضو جدید و بندرت تسویه و بستن حساب بنا به درخواست خود عضو.
کار من کنترل اسناد و مدارک، صدور سند و ثبت روزانه در دفاتر قانونی صندوق، تهیه گزارش مالی، تراز ماهیانه و ارسال آن به سازمان اقتصاد اسلامی و انجام هرکاری در حوزهی فعالیت صندوق در ارتباط با بانکها، ادارات دولتی، بخشهای خصوصی و غیره و به تعبیری صفرتاصد کارها بود.
حضور قشرهای کمدرآمد جامعه، تنوع نیاز و خواستهها، فرهنگ خاص گفتاری، نوشتاری، نوع برخورد و صفا و سادگی خاصی که در بیان و رفتار آنها بروز و ظهور پیدا میکرد، برای من و همکارانم کلاس درس و خوشهچینی از خرمن متنوع آدمها محسوب میشد و تازگی داشت.
هر روز یک دریافت و تجربه تازه از صندوقچه سربهمهری بود، که بدون کلید برای ما باز میکردند.
دوستان اگر در چرخهی زندگی به موضوع تازه، لطیفه، نوشته، حادثه و برخورد موثری مواجه میشدند، آن را در خلال انجام کار و در فرصتهای بهدست آمده برای تلطیف فضای کاری و انبساط خاطر، بیان میکردند.
دریکی از همین روزهای تکراری، از دیدن لبخند نامحسوسی که روی صورت آقای زیدانلوئی، آشکار و نهان میشد، دریافتیم که با موضوع جالبی برخورد کرده است.
ایشان قدری با خطوط چهرهاش این پا و اون پا کرد و در جواب سئوال آقای علینژاد که پرسید، استاد باز چه دیدی که ما از آن بیخبریم؟، آرام قفل سکوت را باز کرد و در حالیکه ابروها را لنگهبهلنگه میکرد،
گفت: « دیروز که از بجنورد برمیگشتم بین راه نزدیک شیروان از پشت شیشه اتوبوس چشمم به یک تابلوی آپاراتی افتاد که روی آن نوشته شده بود: ( آپاراتی و باد امام ).
از سالوسی صاحب آپاراتی خندهمان گرفت. خواسته با اینجمله، ارادت و اطاعت خود را نسبت به شرایط موجود نشان دهد. معنی روشن و ملموس ابن الوقت بودن».
جمعه ای دیگر از راه رسید و وقت خوش با همبودن
زمستان بود و هوا سرد. زمین پوشیده از برف، مقصد باغ گیلاس بود در ارتفاعات مشرف به روستای ازغد متعلق به آقای غفوری، مردی گشادهرو و با آیندگان و روندگان همسو.
راه وصول به باغ گیلاس نسبتا طولانی، به صورت جادهای مارپیچ که در دامنهی کوه احداث شده و در نهایت به قلهی کوه ختم میشد.
بهاری زیبا با گلهای رنگارنگ و معطر که اغلب ارزش داروئی داشتتد. تابستانی خنک، باغی دلانگیز با درختان متنوع که دانههای قرمز و درخشان گیلاس، چون گوشوارهای از لابلای برگها خودنمائی میکرد.
پائیزی هفترنگ زینت یافته از برگهای زرین درختان که به دست باد رقصکنان در آسمان آبی به هر سو بیاختیار چون پرندهای پرواز میکردند، عاقبت نقش زمین میشدند و با مرگ خود در زیر پا زیباترین سمفونی طبیعت را به صدا درمیآوردند.
خش خش،خش، خش… و زمستان گهوارهی سفید و درخشان طبیعت، که همه را به خوابی آرام و خوش دعوت میکند و سخاوتمندانه روپوش سفید خود را به اندام لخت طبیعت میکشد، تا بهار زیبای دیگری را رقم بزند.
در چنین حال و هوائی گروه همنورد قدم به راه وصول باغ گیلاس گذاشت، هرجا نگاه میکردیم جز زیبائی نبود.
جاهائی از اندام زیبای طبیعت بیرون از روپوش سفید مانده بود و خودنمائی میکرد. ما سعی میکردیم از آن سو عبور کنیم تا با قدمهای شتابان خود پارگی در پردهی سفید ایجاد نکنیم و خواب زمستانی خفتگان را آشفته نسازیم.
پس از ساعتی طی طریق به کلبه آقای غفوری رسیدیم در انتهای کوه.
آب از زمین میجوشید و با هدایت چندین شلنگ وارد استخر نزدیک کلبه میشد. بین راه چوبهای خشک را برای چای آتشی جمع آوری کرده و با زحمت زیاد آتش روشن کردیم، تا گرم و نرم شویم.
سرهنگ ایازی با شلنگی که یک سر آن به لولهی فلزی باریکی وصل بود، به آتش بیحال و لرزان میدمید و ما به نوبت کار فوت کردن را عهدهدار میشدیم.
دیدم برای لطافت روحیه اعضا و رفع خستگی بهتر است داستان آپاراتی و باد امام را بازگو کنم.
نتیجه اینکه همه تصویب کردند به جای شلنگ من بعد از باد امام استفاده شود و این نامگذاری طوری جا افتاد که حتی بین گروهای ورزشی دیگر هم باب شد.
به کمک باد امام، آتش روشن شد و دوستان از دست سرما به گرما پناه بردند. به خاطر برودت هوا، آبی در استخر نبود. گدا جوشهای خالی به صف کنار اجاق در انتظار آب بودند.
گداجوشها را با نخی به هم وصل کرده به طرف سرچشمه که چند صد متری دورتر از محل اتراق بود، به راه افتادم.
برف سنگینی راه سرچشمه را پوشانده بود. در چنینشرایطی، کفش مناسب ساق بلند، عاجدار و جوراب پشمی، نقش مهمی در برفنوردی دارد.
کمی بعد ابتدا به نیم بشکهای رسیدم که صاحب باغ چند سوراخ در بدنهی آن، تعبیه کرده، و از هر سوراخ شلنگ آبی وارد نیم بشکه میشد.
آبی که با اینروش ابتکاری جمع میشد، توسط یک شلنگ پس از طی مسافتی وارد استخر میشد که دوستان نزدیک آن منتظر رسیدن آب بودند.
درِ منبع آب را بازکردم، شلنگها بدون آب، در کنار هم به خواب زمستانی فرو رفته بودند. خوشبختانه نیم بشکه به قدر کافی آب داشت. با دقت کافی گداجوشها را پرکردم و از همان راهی که آمده بودم، به راه افتادم.
تغییر مسیر در روزهای برفی آن هم کوهستان، دور از احتیاط است.
چون وضعیت زمین و راه در زیر برف قابل تشخیص و شناسائی نیست و ممکن است با توجه به دقت و آشنائی با محیط، حادثهای رخ دهد که برای من رخ داد. چون حواسم بیشتر معطوف گداجوشها بود که نریزد.
ناگهان تا کمر در برف فرو رفتم. احتمالا کنار راه گودالی بود که برف آن را از نظر پنهان کرده بود. حالا دستم گرفتار گداجوشها بود که آب حیات داشتند، تا کمر هم در برف فرو رفته بودم.
مثل یک مجسمه بیحرکت، وضع مضحکی داشتم. دوستان قدری دورتر منتظر آب، من هم خسته و بیتاب.
چند بار با صدای بلند کمک خواستم که نشنیدند. کمکم ترس سراغم آمد که نباید بیاید، چون مقدمه ناامیدی است. از فکرِ کمک خواستن منصرف شدم، زیرا خلاقیت را از بین میبرد.
ابتدا باید گداجوشها را از خودم دور میکردم، تا آزادی عمل داشته باشم. تا جائی که کمرم خم میشد و اجازه میداد، به حال رکوع درآمده ته گداجوشها را در برف فرو کردم.
سپس از هول جان دستها را پارو کردم، مثل برفخور، برفها ایننعمت کمیاب الهی را تا حد توان از جلوی پاها دور کردم با یکیاعلی، از خرمن برفها خودم را به زمین سفت رساندم.
نیم ساعت بعد، بساط صبحانه پهن، گداجوشها در حال قلقل، دوستان سرکیف، بیخبر از برفبازی من در چندقدمی آنها.
روز خوبی برای ما رقم خورد.
اگر مجهز باشی، کمتر آسیب میبینی. خونسردی و چاره اندیشی، اساس هرکار است.
تا دیداری دیگر به درود.
آخرین نظرات: