این قسمت: عمر دوباره
نویسنده: عباس صادقی
صبح روز ۲۹ اسفندماه سال ۹۴ که مصادف با تولد دختر بزرگم بهاره است، به قصد پارک ملت از خانه بیرون زدم.
نوشیدن یک یا دو لیوان آب ولرم همراه یک حبه سیر با چاشنی لیموترش تازه، آن هم صبح ناشتا باید در دستور کار قرار بگیرد.
باد خنک اسفندماه و رایحه پنهان بهار در شاخ و برگ درختان و علفهای نورس و خوشبوی بلوار امامت، حفرههای بینی را به نوازش درمیآورد.
رفتگران، این فراشان باد صبا، در حال نظافت و جمعآوری ضایعات همنوعان بیخیال خود بودند. قدری دورتر صدای خشخش جاروی یک رفتگر پیر یا جوان در تماس با آسفالت خیابان، صدای غریبی میداد.
صدا از آسفالت خیابان بود یا از جاروی سیخی رفتگر و یا هر دو در تقابل با هم، هر چه بود
از غمی نهفته خبر میداد.
خیابان خلوت بود. سرعت گرفتم و یک ربع بعد وارد پارک شدم. باران شبانگاهی هوای لطیف و صبح دلنشینی را بهوجود آورده بود.
اسفندماه نقطه صفر مرزی بین زمستان و بهار است، حدِ فاصل سال کهنه و نو.
برای همین، هم خنکی دلچسب اواخر زمستان را به همراه دارد، هم لطافت و رایحه خوش بهار و غنچههای پیشرس درختان و گلها را.
اسفند تلفیقیست زیبا و بینظیر از ممات و حیات طبیعت، پایان یک سال و آغاز سال جدید.
در چنین حال و هوایی دور اول پارک را به حالت دو تمام کرده، و برای تمدد و تنفس زدم به قدم آهسته.
بعد هر دویدنی قدری پیادهروی لازم است، تا اعضا حیاتی بدن استراحت کرده به حال اولیه برگردد. البته دویدن شاخصه جوانی و قدرت بدنی است و با گذشت زمان چه بخواهی و چه نخواهی، دو تبدیل به قدم میشود.
تازه ضلع شمالی پارک را تمام کرده، وارد ضلع غربی شده بودم که در انتهای گلویم احساس درد و سوزش کردم. فکر کردم از تغییر آب و هوا و خنکی باران شب قبل و یا سوزش ناشی از اسید معده است، اعتنائی نکردم. کمی بعد سوزش برطرف شد و دور دوم هم به پایان رسید.
پس از دو، برای ایجاد آرامش و آسایش در چهار ستون بدن نرمش لازم است. نرمشی که در ایام فراغت و بیکاری در پارک انجام میدادم، ۴۵ دقیقه طول میکشید و این زمان زیادی را میگرفت و لطمه به کارم میزد.
بنابراین حرکات نرمشی را به ۵ مرحله تقسیم کرده، روزی یک قسمت را انجام میدادم تا هر دو جبهه را داشته باشم. هم کار، هم ورزش.
پس از ورزش، گرفتن دوش و استراحتی کوتاه در رختخواب برای خشک شدن بدن حائز اهمیت است، خصوصا درازکش بعد استحمام.
پس از صرف صبحانه که بسیار مهم است و اغلب از آن غافل هستیم، خصوصا جوانان، عازم محل کار شدم.
موقع رفتن سوزش پارک مجدد سراغم آمد، گفتم از هوای آلوده سر چهارراه آموزگار است. نگو مقدمات یک حادثه هولناک در شرف تکوین بود و من اولین بیخبر.
قبلا گفته بودم فاصله من تا صندوق سلانه، ۸ دقیقه و قدم آهسته، ۵ دقیقه بود.
آقای علینژاد که از سیدی میآمد و سه تا خط عوض میکرد، سماور را روشن کرده و مختصر آبپاش و جاروئی هم کرده بود.
کار همیشگی را شروع کردیم؛ پاسخگویی به مشتری، پرداخت وام، دریافت اقساط، و به نوعی انجام کارهای بانکی.
حالت سوزش ته گلو همچنان تکرار میشد و نشان میداد که عیب و ایرادی به هم رسیده است.
آن روز ظهر ناهار کباب دیگی داشتیم. پس از صرف غذا خانم یادآوری کرد که امروز تولد بهاره است باید دیدنش برویم. گفت، قول شام یا ناهار رستوران را دادهام که دور هم باشیم.
به عادت صادقیها با سنگین شدن بدن پس از صرف ناهار به اتاق خواب رفتم که استراحت کنم.
روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقهای نگذشته بود که دیدم دردی ناشناخته از پس سر به سمت وسط کتف و مهرههای گردن و پشت کشیده میشود و همزمان حالت کرختی و چوب شدن بدن در آن ناحیه به وجود میآید.
عزیزان آنچه که گفتم عوارض سکته قلبی است. شاید در همه این حالات یکسان نباشد، هر چه بود من ورزشکار دونده، از همان صبح در پارک با سوزش گلو، با شیب ملایم به سمت و سوی سکته میرفتم بدون این که بدانم.
برای اولین بار سریع از روی تخت بلند شده، لباس پوشیدم. چون متوجه شدم که این حالت تا کنون پیش نیامده و شوخیبردار نیست.
یادم نیست محمد بود یا علی، گفتم سریع مرا برسانید درمانگاه. دکتر از لای در اتاق تا مرا دید، قرص زیر زبانی داد و گفت: «سریع ببرید بیمارستان جوادالائمه»، خودم سرپا بودم. راه افتادیم به طرف بیمارستان.
کمکم احساس میکردم اوضاع وخیم میشود. با وجود سردی هوا عرق میکردم و درد پشت سر و به دنبال آن فلجی عضلات پشتی پیشروی میکرد.
روی تخت که دراز کشیدم صدای دکتر را شنیدم که گفت: «چرا مریض با پای خودش آمده، چرا با برانکارد نیاوردین؟»
در چنین شرایطی دکتر به این فکر میکرد چرا من با پای خودم آمدهام و دغدغه دیگری نداشت! کنار دست من یک مریض شمالی بود که لهجهاش مرا یاد زنده یاد میری، هنرپیشه کمدی سالهای قبل از انقلاب، میانداخت.
از دور دخترم بهاره و کیارش، خان قوچان را دیدم. صدا زدم خان! کجائی؟ این جا چه میکنی؟ و از هوش رفتم.
به این قسمت توجه داشته باشید. چون در عالم بیهوشی سفر به سوی مرگ را خودم به عینه مشاهده و با آن همسفر شدم.
در آن عالم حسی دیدم داخل یک تونل نورانی شدهام، گویی خورشید در آن طلوع کرده است با انوار رنگارنگ که تا کنون ندیده بودم.
وسط تونل فرش زیبا و پرنقش و نگاری پهن بود و من روی آن فرش به حالت چمباتمه زانو در بغل نشسته و با سرعت نور به سوی مرگ میرفتم.
در فضایی نورانی، زیبا و دلانگیز، اما…، اما دل به مرگ نمیدادم.
قویا احساس میکردم رفتنم زود است و من کارهای ناتمام زیادی دارم که باید انجام دهم. و مهمترین آنها، امانتی مرحوم مهندس جواد ارمغان و عسل نازنینم است که در مکه و در عالم رویا آن هم شب بعد از مناسک حج به وضوح به من محول شده بود، دخترم بهاره و نوه ام کیارش.
به همین دلیل سعی میکردم خودم را از روی فرش قرمز به کنارههای تونل مرگ بکشم.
مرا در حال مبارزه با مرگ تنها بگذارید، تا برگردیم کنار تخت مردی که روی آن دراز کشیده، بدون حس و حرکت ظاهری، اما درونی متلاطم در حال فرار از مرگ و خروج از آن تونل ملوّن و زیبا.
از پرستاران گرفته تا پزشکان و بیماران، همه اطراف تخت آن مرد جمع شده بودند، تا ببینند مرگ پیروز میشود یا پزشک.
فقط یک زن سراسیمه و آشفته به هر سو میدوید و کمک میخواست. ناگهان وارد اتاقی شد و در حالیکه النگوهایش را به سختی درمیآورد، با بقیه زیور آلات و سویج ماشین روی میز یک نفر گذاشته و با لحنی تکان دهنده و آزرده از قوانین خشک بیمارستان گفت: « اینها کافیه برای بستری شدن همسرم؟» و با نیرویی نشأت گرفته از میثاق همسری، این بار محکمتر ادامه داد: «کسی که قبولش نمیکنید، پسر عموی پرفسور صادقیه، با چه رویی جوابش را خواهید داد؟»
تیم پزشکی در طواف تخت بیمار، دکتری که دستگاه شوک دستش بود ناامیدانه گفت: «دکتر، بیمار به شوک جواب نمیده.»
روی مانیتور یک لحظه منحنیهای قلب صاف شد و این یعنی پیروزی مرگ. اما لطف خدا و تعهدی که در خواب از من گرفته شده بود، سرنوشت دیگری رقم زده بود.
فریاد دکتر بلند شد. شوک روی ۲۵۰ چارهای نیست، انجام بده با مسئولیت من.
برگردیم به تونل فریبای مرگ؛ و من همچنان سعی در بلند شدن و فرار از تونل را داشتم و اصلا دل به مرگ نمیدادم.
ناگهان احساس کردم ضربه شدیدی مثل هوک چپ کلی، قهرمان افسانهای بوکس، به سینهام اصابت کرد و از جایم روی تخت نیمخیز شدم و به حالت خشم به دکتری که کنارم ایستاده بود، گفتم: «چرا مرا زدید؟» دکتر با لبخند رضایت گفت: «کسی شما را نزده، تقصیر این دستگاه شوکه شما را برگرداند، خوشحال نیستی عمر دوباره پیدا کردی؟!»
مامان…!مامان…! بابا به هوش آمد.
این صدای دخترم بهاره بود که از عمق فاجعه خبر میداد و من بیخبر از آشوبی که به پا کرده بودم.
هنوز فضای اطراف را به خوبی رصد نکرده بودم که احساس کردم از شکمم سیل در شرف سرازیر شدن است.
چشمتان روز بد نبیند، مثل آتشفشان سیلی از مواد مذاب هضم شده و نشده از خروجی دهان فوران زد و نیمی از تخت و اطرافیان را به لجن کشید.
پرستاری به سرعت سطل خالی رنگ ۳ کیلویی را زیر خروجی گرفت. تمامی نداشت… در عمرم چنین آتشفشان فعالی را ندیده بودم.
در اثر جزر و مد معده چون پر کاه بلند میشدم و روی تخت میافتادم. سطل نیمهپر شد، اما فروکشی در کار نبود. از بویی که در فضا پیچیده بود حرفی نمیزنم، چون باعث میشود تا آخر عمر لب به بعضی از غذاها نزنید.
«عه چقدر هم خورده!» این صدای دکتر جوانی بود که مرا در آن شرایط روحی و جسمی خجالت زده کرد.
کم کم اوضاع آرام شد. من که شکمم به پشتم چسبیده بود و احساس سبکی و آرامش میکردم، روی تخت دراز کشیده به نظاره همسر و فرزندان و نوه و عروسم پرداختم که با گریه و خنده دورم را گرفته و از نجات یافتن پدرشان غرق شادی بودند.
پس از نجات از تونل مرگ، باید رگهای مسدود شده باز و لای روبی میشد.
روی چرخ دستی پرستاری مرا به اتاق عمل برد و توسط دکتر حسین بهرهمند، جراح چیرهدست، با بیحسی موضعی رگ مسدود شده باز شد.
لحظهای که از محل کشاله ران دوربین و ادوات لای روبی داخل رگ میشد دکتر گفت: «از روی مانیتور مراحل عمل را میتوانی نگاه کنی.» و من میدیدم که چگونه وسایل جراحی داخل رگ حرکت میکرد و توده چربی را میشکافت و راه عبور خون به طرف قلب را هموار میکرد.
نیم ساعت بعد روی چرخ با کمک پرستار به طرف اتاقم به راه افتادم. بین راه پرستار پرسید: «حاج آقا در زندگیتان چه کار خوبی کرده اید؟»
گفتم: «جز گناه و عیب چیزی در خودم سراغ ندارم.»
گفت: «نه، خدا خیلی دوستتان دارد، خیلی کم پیش میآید کسی نجات پیدا کند. برای ما و کادر پزشکی این مورد خیلی نادر بود.»
چند شبی بیمارستان بودم، تا محل زخم کشاله ران به هم آمده و جوش خورد. شب بعد از عمل به خاطر حضور کیسه شن روی زخم و حالت طاقباز قدری سخت گذشت و همه چیز به حال عادی برگشت.
جز خوردن قرصهای رنگارنگ، اولین سئوالم از دکتر این بود: «دکتر، کی میتوانم کوه بروم؟»
دکتر جوان و خوش قیافه با تبسم گفت: «۴۰ روز دیگر، فقط سعی کن دست و پایت جایی نخورد که کبود خواهد شد. به خاطر قرصهای پلاویکس که رقیق کننده خون هستند.»
فامیلهای دور و نزدیک، دوستان به عیادتم میآمدند با پرسشی یکسان: عباس آقا شما چرا؟ شما که ورزشکار هستید….
آخرین نظرات: