این قسمت: سگهای ولگرد
✍🏻نویسنده: عباس صادقی
من کارمند سازمان تعاون روستائی بودم و در قوچان خدمت میکردم و در خیابان قائممقام و در یک خانه ویلایی پانصد متری سکونت داشتم از یک زمین دو هزار متری متعلق به حاج حسن، پدر خانم قوی بنیه و با صفایم.
دیگر اسب تند باد ورزش دو را به زیر ران داشتم.
هر روز صبحِ خیلی زود به اتفاق دوست و همکارم آقای بیگلرزاده مسافت ۱۵ کیلومتری قوچان_زو باران را به حال دو میرفتیم و برمیگشتیم.
یک روز صبح در حد فاصل بین پل اترک و میدان فلسطین به گروه چند نفره آقای هنری رسیدم، ضمن خوش و بش پرسیدم: «آقای هنری چند وقت است ورزش را شروع کرده ای؟» با خنده گفت: «دو سال.»
پرسیدم: «چرا ورزش؟»
گفت: «مریض احوال شدم و خیلی چاق، از دکتر و دوا و درمان خسته شده بودم، بهتر دیدم به جای رفتن به مطب دکترها به مطب طبیعت مراجعه کنم و رسیدم به جائی که میبینی.»
در حال نیم دو زیر چشمی نگاهش کردم اثری از چاقی نبود.
موهای فلفل نمکی و تناسب اندام، او را مردی سالم و سرحال معرفی میکرد.
روش شتر آهسته میرود شب و روز را در برنامه ورزشی خود داشت، نه خیلی تند و نه کند.
آقای هنری در عین کهولت هنوز هم در قوچان پیادهروی میکند و با ۳۵ سال قبل تفاوت چندانی نکرده است.
زمستان و تابستان برف و باران وقفهای در هدفی که داشتم ایجاد نمیکرد، به حدی توان فیزیکی و گنجایش ریههایم بالا رفتهبود که از خانه تا اُلنگِ مِزرج، با عبور از هفت تپه یک نفس میدویدم.
به سرعت وزن کم میکردم و محیط شکم فروکش میکرد و تناسب اندام ظاهر میشد و سایز شلوارم به ۴۲ رسید، برابر اندازه محیط پا.
ظرف یک سال ۱۳ کیلو کم کردم، رسیدم به ۷۵ کیلو.
حس خوبی نسبت به خودم و دیگران پیدا کردم.
چربیهای دور شکم، اسید معده، ترش کردنهای مکرر، سردردهای مزمن بدون استفاده از دارو دامن کشان از من دور شدند بدون صرف هزینهای.
دوست عزیز در هر سن و سال و مقام و منصبی هستی ورزش را شروع کن که دیر میشود.
زمان به خاطر من و شما منتظر نمیماند.
” این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که بیسبب میگذرد”
شهریور سال۶۸ طبق سنوات قبل به مشهد رفتیم.
یک سال از شروع فعالیت ورزشیام گذشته بود. دیگر آن مرد میان سال بیرمقِ سال گذشته نبودم مثل یوزپلنگ جست وخیز میکردم.
به سرعت دور پارک را استارت زدم و در فاصله ۱۵ دقیقه دور پارک را تمام کردم و در دورهای بعدی زمان را به ۱۲ دقیقه تقلیل دادم.
در آنروز در ۴۱سالگی هفت دور پارک را دویدم و رکوردی به جا گذاشتم که هیچ وقت نتوانستم ارتقا بدهم.
زمان هم چنان بیوقفه میگذشت و من به دوران بازنشستگی نزدیک میشدم.
سال ۷۰ به ریاست سازمان رسیدم و هم زمان مدیرعامل اتحادیه بودم.
کار طاقت فرسای دو مسئولیت مهم و خطیر را به دلیل توان فیزیکی و برخورداری از سلامت ناشی از ورزش را به خوبی انجام میدادم.
صبح یک روز بهاری به قصد زوباران، از خانه خارج شدم. بعد صد متر پیادهروی، شروع کردم با سرعت به دویدن، مدتی نگذشت، رسیدم به محدوده پادگان. از دور و حدود یک کیلومتر چشمم به سازهای افتاد مثل برج دیدهبانی. تصمیم گرفتم بازدیدی از آن جا داشته باشم.
ساختمانهای قدیمی و حتی مخروبه حس خاصی در من به وجود میآورد و در عالم خیال به گذشته سفر میکردم و خودم را کنار بنّا و کارگری که برج را ساخته بودند، حس میکردم.
دقایقی بعد به آنجا رسیدم. پس از یک بازدید اجمالی از مسیری برگشتم که آشغالهای شهری را آنجا تخلیه میکردند. سرعت گرفتم از آنجا دور بشوم که ناگهان با یک صحنه استثنائی و ترسناکی روبرو شدم؛ یورش چندین سگ ولگرد که سرگرم ته مانده سفره آدمها بودند، با سرعتی مضاعف ناشی از ترس دویدن که نه، شروع به فرار کردم.
سگهای ولگرد که همیشه مورد بیمهری آدمها هستند به سرعت و با عوعوی وحشتناک به تعقیب من پرداختند.
مسابقهای بود بین من و سگهای لاغراندام، گرسنه و خشمگین از بنیآدم.
من از ترس جان میدویدم آنها از روی نفرت.
تا اینجا کفه ترازو بین ما برابر بود، ترس و نفرت.
سرعت من بیش از حد توانم بود و احساس میکردم چیزی نمانده سگها به من برسند.
در حال دو، نیم نگاهی پشت سر انداختم. چیزی نمانده بود مثل سفره صبحانه جلو سگها پهن شوم که در آن گیرودار فکری و جسمی، خاطرهای از کتاب شرلوک هولمز، کارآگاه بین المللی، به یادم آمد.
در آن کتاب نوشته بود: «اگر دچار حمله سگی شدید به طرفش برگردید و به حالت تسلیم روی دو زانو بنشینید.»
هیچ چاره ای برایم نمانده بود، سگهای ولگرد میرسیدند و مرا بشدت زخمی میکردند.
با سرعت نور تصمیم گرفتم، رو به سگها به حال ادب به زانو درآمدم.
به نظر شما چه اتفاقی افتاد؟
در کمال حیرت دیدم سگها با همان سرعتی که میآمدند، ناگهان در یک لحظه در چند قدمی من ترمز کردند. صحنه جالبی بود چندین جفت چشم کنجکاو به من که ترس در صورتم موج میزد خیره شده بودند.
چشمان آن آوارههای گرسنه خالی از نفرت بود. قدری سر و صدا کرده و بعد به آرامی برگشتند به سوی پس مانده ما آدمها.
قد راست کردم میلی به ادامه راه نداشتم.
به خودم و سگها فکر میکردم که چرا ایستادند و به من حمله نکردند!؟
سگهای آواره، گرسنه و شاید مریض که ترحم کردند و شکار سهلی را رها کرده و به مزبله خود برگشتند.
به راه افتادم نه با دو بلکه قدم زنان، متفکر و متعجب.
از نانوائی برغمدی که هنوز هم به دست بچههایش اداره میشود دو تا سنگک گرفتم و برگشتم به خانه.
حیوانات برای ادامه زندگی به ما نیاز دارند، خصوصا آنهائی که داغ ولگردی به پیشانی دارند.
سگهای خانگی که بیش از فرزندان خرج دارند، مرتبا حمام میگیرند، به دامپزشک برده میشوند، از غذاهای مخصوص سگهای نازپرورده میخورند. چه فرقی با هم نوعان ولگرد و زباله گرد دارند؟ البته اگر به جای توجه هدف تیر قرار نگیرند.
زمستان سال ۷۲ با کوهنوردان تربیتبدنی قوچان تصمیم گرفتم به ارتفاعات بینالود صعود کنم.
به چهل و پنج سالگی رسیده بودم. سن پختگی، تجربه و تکامل جسمی و روحی، سنی که انسان کمتر اشتباه میکند و بر اساس فکر و اندیشه عمل میکند.
صبح یکی از روزهای اسفندماه سال هفتاد و دو با مینیبوس تربیت بدنی به همراه آقایان: منفرد، حیدرمزرجی، میرزائی، غلامی و تعدادی که نامشان یادم نمانده به قصد ارتفاعات بینالود به چناران و روستای زیبا و پر از نور و چراغانی فریزی وارد شدیم…
4 پاسخ
دست مریزاد 🌱 🕊️ عالی بود 👌🏻
از مطالعه و بازخوردتان سپاسگزارم.
همیشه خاطرات ورزشی زیبا و تاثیر گذار است. خصوصا اگر این گونه خاطرات را سادگی و صداقت قلم یک ورزشکار ظاهراً آماتور ولی در واقع حرفه ای همراهی کند. آن شاء الله موفق باشند.
درود بر شما برادر گرامیم، سپاس از همراهی تان