نویسنده: عباس صادقی
این قسمت: باغ علیزاده
کار روتین و تکرای من در ایرانزمین ادامه داشت.
رفتن به راهآهن و گمرک در عین سختی، گشایشی بود برای من که از کسالت و خماری یکنواختی و رخوت فکری بیرون شوم.
احساس میکردم درِ این نوندونی هم در حال بسته شدن است. همان آفت همیشگی، همان ناپایداری کارهای جمعی در شرکتها و موسسات شخصی و غیر دولتی، همان موریانه عدم اعتماد شرکاء نسبت به هم، آرام و بیصدا ارکان ایرانزمین را از درون خالی میکرد. مثل عصای حضرت سلیمان تکیهگاه پیامبری که از خدا خواست قدرت و شوکتی به او عطا کند، که نه در گذشته به کسی عطا کرده و نه در آینده عطا خواهد کرد.
سلیمان رفت درحالیکه تکیهگاهش عصائی بود در حال پاشیدن.
من صاحب داسی بودم که مال خودم بود اگر به مزرعه راه نمیدادند، داسم را نمیگرفتند.
این جا نشد، جای دیگر، مزرعه دیگر، جان دروگر و داس سلامت باشد.
بعد از ماموریت بندرعباس پردهها کنار رفت، دوستیها رنگ باخت. حساب و کتاب جای کباب و رباب را گرفت، و من برای چندمینبار وسط روز راهی خانه شدم، بیکار و از هفت دولت آزاد.
فرصتی پیش آمده بود تا یافتن نوندونی بعدی قدری بیشتر به مقوله ورزش بپردازم. با گروه هم نورد روزهای جمعه به ارتفاعات جاغرق میرفتم.
راه نسبتا طولانی آمیختهای از دامنه و کوه بود، بین راه تا مقصد پنج استخر آب با باغهای مربوط به همان استخر در دو طرف کوچه باغی دیده میشد.
استخرها به هم نزدیک بودند، اما استخر پنجمی تا باغ علیزاده فاصله زیادی داشت.
چرا باغ علیزاده در صورتی که باغ مال کاتب بود.
علیزاده پیرمرد باغبانی بود که آنجا کار میکرد.
چرا کاتب؟ چرا باغ علیزاده نباشه لااقل در حرف و بین ما صاحب باغ باشه. من طبق عادت مسیر راه را با عبور از چند کوه طی میکردم و زودتر هم میرسیدم، چون نصف اعضاء گروه خانم بودند.
کوه صفای دیگری دارد، هوایش، فراز و نشیباش، پرواز دستهجات کبکها، بوی سکرآور گلها و پوشش گیاهی چشمههای بین راهش، برگشت صدایش، ابهت و صلابتاش، رسیدن به قلهاش، عظمت و بزرگی خودش را به راه صاف دیکته میکند.
قدرت ساق پا، باز شدن قفسه سینه، گنجایش اکسیژن ریهها، تقویت قلب، در کوه اتفاق میافتد نه در راه.
همه، خصوصا سالمندان برای کشیدن بالاتنه نیاز به پاهای قوی دارند. فشاری که به پاها در هنگام صعود از کوه وارد میشود، اگر کنترل شده و اصولی باشد، به مرور پاها و عضلات ساق پا را قوی کرده و تا پایان عمر انسان را از عصا و چوبدستی بینیاز میکند.
گفتم کنترل شده و اصولی؛ به محض سوزش و خستگی در پا باید ایستاد، نفس تازه کرد و عضلات ساق پا را ماساژ داد.
قسمت نزدیک به قله را که پرفشار است باید مارپیچ رفت، تا فشار از روی پاها برداشته شود. بین راه حتما باید آب نوشید، اگر به صورت شربتی گوارا حاوی خاک شیر و عسل و لیموی تازه باشد، زهی سعادت!
کوله پشتی نباید از محدوده کمر پایینتر باشد، یعنی نباید به باسن برسد، از گذاشتن وسایل غیر ضروری داخل کوله خودداری شود، کفش مناسب کوه و فیکس پا بسیار ضروری است.
داشتن کمکهای اولیه، مثل چسب زخم، نخ و سوزن، الکل، کبریت یا فندک، لباس اضافی، تنقلات(چهار مغز) و همراهی و هم صحبتی دو دوست یکدل و یک زبان از اوجب واجبات است.
در مقصد دوستان کنار هم مینشستیم، چای اجاقی به راه، نان دو طرف کنجدی اول سناباد با پنیر لیقوان تبریز کردی قوچان، ماست چکیده با طعم آنخ یا موسیر سر سفره و یاران نشسته دست شسته در آب چشمه کنار سفره، ایازی، اژدری، جوادی، منفرد، حقوقی، صاحب جمعی، نجفی، نوراللهی، عطاران، کهنوئی، به همراه خانم ها و من مجرد و تنها
در کنار ورزش صبحگاهی و کوهنوردی روزهای جمعه، دنبال کار هم بودم، چون بیکار نمیتوان نشست.
بودن در خانه هم نعمت است هم نقمت.
از نعمت که بگذریم میرسیم به مشکلات عدیده حضور مرد در خانه آن هم به شکل بلاتکلیف و معطل که نمیداند در خانه به چه دردی میخورد، چون وجودش و بودنش در خانه در آئیننامه زندگی زناشوئی تعریف نشده است.
پس لازمه دوام و قوام زندگی پسا بازنشستگی، خروج مقتدرانه مرد از خانه است.
چه بهتر این ترک خانه با اشتغال به کار این مورچه کارگر درجایی، محلی، مکانی، زیر سقفی همراه باشد، تا ظهر و شب سفره رنگینتری پهن شود و سایر مورچهها به نوایی برسند.
چند سالی، روزهای جمعه فقط باغ علیزاده میرفتیم.
بخاطر بعد مسافت، وجود چندین استخر آب در بین راه، وجود چند کوه در مسیر و از همه مهمتر وجود باغ با یک استخر بزرگ. آب گوارا و خنکی که وارد استخر میشد و دیدن چهره استخوانی و مهربان علیزاده، باغبان پیر باغ، که به قول خودش هر جمعه منتظر ما بود.
جمعهی یکی از روزهای ماه رمضان، صبح زود عازم باغ علیزاده شدیم.
عدهای دهان به روی اطعمه و اشربه بسته و جمعی در فکر رسیدن به باغ و صرف صبحانه.
من طبق معمول راه کوه را انتخاب کردم.
هوا گرم راه دهان بسته، راه نفس باز.
راستی باز بودن کدام راه لازمه حیات است، دهان یا دماغ؟ قضاوت با شما.
تمرین و ممارست چشم دیگری در انسان باز میکند غیر از چشم سر.
من بدون نگاه و دقت در مسیر، راهم را چشم بسته پیدا میکردم، حتی راههای میان بر را.
قبل از همه رسیدم. از کوه سرازیر شدم به سمت باغ، بدون رعایت نکات کوهنوردی،
اما شما ابهت و صلابت کوه را رعایت کنید، تا او هم با شما راه بیاید و مهربان باشد.
از دور استخر خالی به نظر میآمد.
رسیدم کنار استخر، آب چشمه را توسط دو عدد شلنگ به خارج از استخر هدایت میکردند.
مردی خوش سیما با لباس کار قسمت سایهدار استخر نشسته و مشغول صرف صبحانه بود.
علیزاده در حال تمیز کردن استخر بود. مرد ناشناس با خوشرویی مرا به صرف صبحانه دعوت کرده گفت: «حاتمی هستم. بفرما داخل”
منظورش استخر بود، گفتم: “جناب حاتمی روزه هستم، الان دوستان میرسند.”
ناگهان سر و صدای گروه بلند شد. مثل سرخ پوستها که موقع حمله فریاد میزدند، با سر و صداهای نامفهوم از تپه به سوی استخر سرازیر شدند.
تا رسیدن دوستان، ضمن صحبت با آقای حاتمی فهمیدم که ایشان باغ را از کاتب خریده است.
دوستان رسیدند روزه خواران بساط صبحانه را پهن کرده، پشت به تنه درخت گردو پاها را دراز کردند.
من و سرهنگ ایازی در گرمای هوا با دهان بسته برای آن جماعت چای آتشی درست کردیم با طعم آنخ.
من همچنان دنبال کار بودم. یک روز که در پارک ملت در حال دو بودم، شنیدم کسی مرا صدا میزند، به عقب نگاه کردم از دور سرهنگ حسینی را شناختم.
ایستادم تا برسد. رسید و خنده کنان گفت: “هرکار کردم، نرسیدم. آخر صدات کردم. کجائی، چه میکنی؟”
گفتم: “الان بیکارم و دنبال کار”
گفت: “مسئولیت کار مالی حسینیه و مسجد ولیعصر را عهددار شدهام، اما به چند و چون سندنویسی و دفاتر روزنامه و کل وارد نیستم و درخواست کرد تا کمکش کنم…
آخرین نظرات: