این قسمت: آپارتمانهای مرتفع
نویسنده: عباس صادقی
صبحانه من اکثر اوقات آمیختهای بود از ماست خیکی، گردو، کره و عسل، در حالی که دوستان صبحانه گرم مثل نیمرو با کره، یا روغن زرد تناول میکردند. از این رهگذر لقمهای هم به ما میرسید و در ازای یکی دو لقمه خاگینه، دوستان همگی از ماست خیکی قوچان میخوردند، تا اثر روغن زرد و تخم مرغ را کم کند.
با خودم گفتم، قبل از حرکت به سراغ سگ بروم. چه خوب شد که رفتم، و الا تلاش آن روز من بیفایده میشد.
راه افتادم. از دور استخر دیده میشد، اما از سگ خبری نبود. فکر کردم رفته، اما نرفته بود. در اثر تقلا و حرکت به پشت افتاده بود داخل گودال کنار استخر.
وقتی بالای سرش رسیدم، رمقی به تن نداشت. سرما، گرسنگی، ترس از مرگ به وضوح در چشمان نیمباز و بیرمقاش موج میزد. تقصیر من بود باید سگ را در کنار دو لبه مرگ ترک نمیکردم؛ لبه استخر و لبه گودال.
به سر عت دست به کار شدم. به هر زحمتی بود سگ را از گودال بیرون کشیدم. دور از منطقه خطر روی زمینی با شیب ملایم رو به آفتاب قرار دادم.
جوی آبی از بن موهای سفید و پر پشت سگ سرازیر شد. قدری نان و خوردنی که با خودم آورده بودم، گذاشتم در چند سانتی پوزه سگ، و آن جا را به سرعت ترک کردم.
دوستان وسایل صبحانه و زیرانداز را داخل کوله پشتی گذاشته، منتظر من بودند. عدهای هم که کندرو بودند، راه افتاده بودند.
هوا مملو از عطر پائیز بود. تنها بهار نیست که معطر است، هر فصلی عطر مخصوص خودش را دارد. زمین زیر پا نرم از فیض باران شبانه. رایحه خوش خاک باران خورده، شمیم روح نواز بوتهها و بقایای گیاهان داروئی.
در چنین حال و هوای سکرآوری راه افتادیم، از دامن طبیعت به دام مدنیت. اواسط راه هوای سگ سفید به سرم زد. تصمیم گرفتم آخرین سرکشی و دیدار را داشته باشم. موضوعی را بهانه کرده با سرعت برگشتم. این بار از جاده، نه از باغ که مانع دویدن است.
از کنار جاده، استخر و محل استقرار سگ دیده میشد اما از سگ خبری نبود. گرمای مطبوع خورشید، احساس ایمنی، وجود قدری نان و آذوقه توان رفته را به سگ برگردانده، او رفته بود به جائی که باید میرفت.
برگشتم با حالی خوش، راضی از قضا، سرمست از فضا، گهی تند و گهی کند ره سپردم. آمادگی داشتم، حتی سربالائی را هم در صورت لزوم میدویدم، تا رسیدم به جمع یاران که از من صحبت میکردند و نجات سگ.
مدتی بود که دنبال خرید خانه بودیم، من و دوستم آقای سلطانی. با یک میلیون تومان به راحتی میشد خانه خرید در هر جای مشهد.
یک روز بر سبیل اتفاق گذرم به اداره آستان قدس در خیابان خسروی افتاد. چند تا اعلانیه به در و دیوار زده بودند؛ آپارتمانهای مرتفع واقع در چهار راه خیام، یک خوابه، دو خوابه و سه خوابه.
قیمت یک خوابه یک میلیون و دویست هزار تومان. دیدم مناسب است. دو نفری میتوانیم یک واحد یک خوابه بخریم.
رفتم داخل ساختمان پرسیدم. گفتند آقای اوتاری مسئول واگذاری آپارتمان هاست. از روی شماره، اتاق را پیدا کردم. با کسب اجازه وارد شدم. مردی میان سال، درشت هیکل با سری از وسط کم مو و از جناحین پر مو پشت میز نشسته بود. با یکی صحبت می کرد.
سلام غرّایی کردم، که کلید هر قفل زنگ زدهای است. آن دو با نگاهی به من که لطافتی نداشت. لحن اوتاری، تارهای وجودم را لرزاند: «بله، بفرمائید.»
با خضوع و خشوع گفتم: «برای آپارتمانهای مرتفع مزاحم شدم، که اطلاعیهاش را زدهاید.» پوزخندی زده، گفت: «آپارتمانها واگذار شده. آن اطلاعیهها مال خیلی قبله.» و صورتش را صد و هشتاد درجه چرخاند که برو کاری نداری.
آمدم بیرون. توی راهروی اداره میگشتم که با آقای محمدی از هم ولایتیها که در آستان قدس کار میکرد، روبرو شدم.
پس از سلام و احوالپرسی جویای آمدنم شد. جریان ملاقات با اوتاری را گفتم. گفت: « غلط کرده، خیلی از واحدها خالیه. برای خودشان و نزدیکان نگه داشتن.» از آقای محمدی خداحافظی کرده، بیرون آمدم. کار خاصی نداشتم.
یادم آمد که پسر عمو پرفسور صادقی قلب آیت الله مرعشی را عمل کرده، باید از این کانال وارد شوم. به دنبال این تصمیم خردمندانه رفتم خدمت عموجان مدیر.
عموجان در آن موقع در خیابان سعدآباد پشت شرکت گاز کوچه امیر شهیدی، مینشست. دست عموجان را به رسم ادب بوسیده، پس از طی چند پله وارد هال شدم.
پس از احوالپرسی از زن عمو و پاسخ دادن به سئوالات عمو و صرف چای و میوه، موضوع خرید خانه و ملاقات با اوتاری را به عرض رساندم.
عموجان فرمودند: «نامهای مینویسم، ببر پیش آقای عزیزی که منشی و همه کاره آیت الله مرعشی است. پرفسور هر دو را عمل کرده. آقای عزیزی خودش هم روحانی و اهل فهنه است. به ما ارادت و لطف خاص دارد.»
سپس عموجان، با خطی خوش و متنی شیوا و دلنشین نامهای به آقای عزیزی نوشته، در ادامه فرمودند: «امیدوارم موفق شده صاحب خانه شوی.»
بلند شدم بروم، زن عمو با صدایی که به قول خاله روزهای عید را تداعی میکند، گفت: «عباس جان، کجا ؟ نزدیک ظهره، ناهار همین جا باش خورشت آلو داریم. خدا کنه خوشت بیاد.» لازم به گفتن نبود، رایحه خوش خورشت آلو و بوی خوشتر برنج ایرانی با طعم زعفران آغشته به روغن زرد درجه یک چکنه، همه جا پیچیده بود.
زن عمو انسانی بود به غایت نیکنفس، خوش برخورد، باسفره که دیدنش عقدهها و گرهها را باز میکرد. احساس راحتی و یکرنگی به آدم دست میداد، انگار مادرت است نه زن عمویت.
شخصیت و برخورد عموجان در عین صمیمیت طوری بود، که راحت نبودی. خوش صحبت، بذلهگو، باسواد، آگاه به مسایل روز از گذشته، حال و حتی آینده، اما در قالب یک دسیپلین خاص.
مخصوصا نگاهش با آن چشمان سبز خوشحالت و صورت گرد و ابروهای پر پشت که گاه آنها را با طمانینه بالا میانداخت و به صورت مخاطب نگاه میکرد. هرچه بود من همیشه از محضرش لذت میبردم و از خرمن وجودش خوشهچینی میکردم.
آن روز اقامت در خانه عموجان به طول انجامید، و با آمدن پسرعموها و صحبتهای متفرقه، شب را به صبح رساندم.
در میان رختخوابی که بوی تمیزی و تازگی میداد، صبح شد. نوید یک صبحانه با چای خوشرنگ و معطر در حضور خانواده صمیمی عموجان، زن عمو، دختر عمو و پسر عموها و گاه دیدن چهره و لبخند عمیق مصی چتور که لپهایش را در دو طرف صورت نمایان میکرد.
پس از صرف صبحانه با کره محلی و عسل مراکش که عموجان سعی بلیغ در خوراندن آن داشت، خانه عموجان را به مقر فرماندهی آیتالله مرعشی ترک کردم، با نامهای در جیب بغل کاپشن که قرار بود کار عصای حضرت موسی را انجام داده و مرا صاحب خانه کند…
مصی چتور: مخفف نام کارگر خانه بود به نام معصومه و چون صورتش ناهموار بود و چاله چوله داشت، چتور نام داشت.
آخرین نظرات: