خاطرات یک کوهنورد(قسمت بیست و سوم)

این قسمت: نجات از مرگ حتمی

استقامت من آن روز، جلو رئیس سازمان و اعاده حیثیت بچه‌های اتحادیه از من چهره محبوبی برای آنها بجای گذشت.
فاصله بین بیمارستان و اداره به سرعت طی شد. از ماشین پیاده شده به حالت دو به سمت سازمان راه افتادم. دیدم آقای حبیبی دوان‌دوان سوئیچ به دست به طرفم می‌آید.

نفسی تازه کرده، گفت: «این هم سوئیچ میتسوبشی، نریمان سلام رسانده گفت اداره نیاد.» ساعتی بعد من بودم و آقای عباسی درازکش در کابین دوم.

میتسوبشی با سرعت ۱۶۰ گاه ۱۸۰ در جاده آسیائی به طرف مشهد می‌تاخت. انباردار مدام ناله می‌کرد و می‌گفت: «رئیس جان گاز بده.» گفتم: «بی انصاف صفحه کیلومتر دیگه جا نداره، در حال پروازم.» اما او از شدت درد فریاد می‌زد و اعصاب مرا پشت فرمان پرنده خراب می‌کرد.

دیدم بهترین راه به حرف کشیدن این مسافر دردسرساز است. از طرفی هنوز نمی‌دانستم چه بلائی سرش آمده به دنبال این تصمیم پرسیدم: «آقای عباسی چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده، بگو تا راه برامون کوتاه بشه!» و در همین اثنا نصف راه را رفته بودم.

آن روز فقط خدا ما را حفظ کرد. آن سرعت وحشتناک بدون حادثه و در جاده‌ای معروف به جاده مرگ به جز خواست و لطف خدا توجیه دیگری ندارد.

آقای عباسی تا رفت چگونگی حادثه را بیان کند، زبان از شکوه بست. زبان دیگری گشوده شد برای بیان نه شکایت،

گفت: «صبح بلند شدم برای دستشوئی و گرفتن وضو _در آن تاریخ هنوز خانه سرایداری ساخته نشده بود و انباردار داخل یک انبار ۲۰۰۰تنی در یک اتاقک می‌خوابید. بعد از این حادثه ساختمان مناسب و آبرومندانه‌ای برای سرایدار ساخته شد. حیف قدری دیر، نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی. آقای عباسی که عجالتا از داد زدن دست کشیده بود ادامه داد_ دمپائی را پوشیدم تا برم سر شیر آب که سوزش شدیدی سر انگشت پای راستم حس کردم. پایم را بیرون کشیدم، همزمان یک موجود پشمالو هم بیرون آمد. راه افتاد که برود چون کارش را کرده بود چراغ‌قوه را به طرفش گرفته و همزمان لنگه دمپائی را فرود آوردم. گال بود پشمالو و ترسناک، قدری به خودش پیچید و راه افتاد. این بار دمپائی را محکم و از روی غیظ فرود آوردم و با همان دمپائی انداختم بیرون. درد سختی داشت به سرعت از محوطه انبار خارج شده و آن طرف جاده رفتم در خانه غلامحسین که وانت داشت و مرا کاملا می‌شناخت.»

گفتم: «همان غلامحسین که از انبار بار می‌برد؟» گفت: «بله رئیس خودشه از ساعت پنج صبح تو بیمارستان بودم تا اداره باز بشه.»
موضوع حساس شد سم رطیل خیلی خطرناک و مرگباره خصوصا چند ساعتی هم از زمان حادثه گذشته بود.

حالا بدون اصرار عباسی من گاز می‌دادم. نیم ساعت بعد رسیدیم به ورودی مشهد ساختمان اداری آستان‌ قدس رضوی در عرض۵۷ دقیقه.

برای بستری کردن مریض باید مقدماتی انجام می‌شد پروسه‌ای که گاه به قیمت جان مریض تمام می‌شود.

من تمام این کارها را که در دو ساختمان جداگانه انجام می‌شد، به سرعت انجام می‌دادم به حالت دو، تمرینات ورزشی و دو استقامت و کوهنوردی، این جا هم به دادم و در واقع به داد عباسی رسید.

موقع خروج از راهرو بیمارستان امام رضا(ع)، برای تشکیل پرونده نگهبان با خشم و دلخوری به من نگاه می‌کرد و در چشمانش این سئوال بود که چرا اجازه نمی‌گیرد این مرد قانون شکن!

بالاخره آقای عباسی بستری شد و پس از انجام کارهای لازم و مراقبت‌های ویژه از مرگ حتمی نجات پیدا کرد. پزشک معالج رو به من کرده گفت: «شما مریض را آوردید؟»
گفتم: «بله دکتر ،خدا کنه به موقع رسیده باشیم.»
دکتر گفت: «بله، دو عامل مهم مریض را نجات داد؛ سرعت در رساندن به موقع مریض، و جای گزیدگی که نوک انگشت لاغر و دورترین قسمت به قلب بود.»

گفتم: «دکتر عامل سوم فراموش شده!» گفت: «بله، دقت و مراقبت دکتر و پرسنل اتاق عمل هم بوده.»
گفتم: «دکتر، اونکه معلومه، لطف و خواست خدا پشت این کار بوده که فراموش شده.»

حالا نوبت دلجوئی از نگهبان بود. رفتم کنارش مودبانه سلام کرده ماجرا را سیر تا پیاز تعریف کردم.
چشمانش پر اشک شده و با تعجب پرسید: «یعنی شما که رئیس هستید، برای انباردارتان این همه دوندگی و زحمت کشیدید؟ کار شما را نه جایی دیده و نه شنیده‌ام!»

از جایش بلند شد، مرا بغل کرد و گفت: «حلام کن! هر وقت از جلوی من رد می‌شدی…. بگذریم مرا ببخشید.» گفتم: «شما هم مرا ببخشید که قانون شکنی می‌کردم البته از روی ناچاری.»

آقای عباسی از مرگ نجات پیدا کرد و در ساختمان جدید سرایداری اسکان پیدا کرد و من به یکی از وظایف مهم خود عمل کردم. رئیس بودن تنها ریاست نیست، غم زیردست خوردن است چون اگر مرئوسی نباشد، رئیسی وجود نخواهد داشت و ریاست بی معنا خواهد بود…

 ادامه در قسمت بیست و چهارم

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط