این قسمت: صعود بر بام کاخ وزارت کشاورزی
نویسنده: عباس صادقی
پیش از آن که به کار در شرکت حمل و نقل بینالمللی ایران زمین بپردازم، بر میگردم به سالهای خدمتم در سازمان تعاون روستایی، برای شرح یک حرکت جالب ورزشی.
همزمان با ریاست سازمان، مدیر عامل اتحادیه هم بودم. اتحادیه زیر نظر سازمان کار میکند. با گذاشتن یک نفر از کارکنان ارشد سازمان بعنوان مدیرعامل، کارکنان سازمان کارمند رسمی دولت هستند با بیمه خدمات درمانی و حقوق دریافتی از بودجه دولت.
اما اتحادیه خودش تولید درآمد میکند و حقوق کارکنان و هزینههای اداری را پرداخت میکند.
منبع درآمدش خرید و فروش کالاهای مصرفی، اجناس کوپنی به فروشگاههای مصرف تاسیس شده در روستاهاست، همچنین خرید محصولات کشاورزی از تولیدکنندگان، مثل: گندم، جو، سیبزمینی، چغندر قند و غیره.
برداشت گندم و جو کشاورزان با کمباین و اینها صدها کار خدماتی منابع درآمدی اتحادیه را تشکیل میدهد.
همانطور که گفتم سازمان به تمام کارهای اتحادیه توسط همان مدیرعامل اشراف کامل دارد. مدیرعامل شهرستانها از سرتاسر کشور به دعوت اتحادیه مرکزی در تهران و معمولا در ساختمان وزارت کشاورزی که دارای سی طبقه و تماما از شیشه است گرد هم میآیند.
یک سمینار چند روزه برای تبادل اطلاعات، راهکارهای جدید و دریافت آخرین دستورالعملهای سازمان مرکزی برای بهبود کارها جهت خدمت رسانی به قشر زحمتکش روستائی.
سالن غذاخوری ما پشت بام یا به قول جوانهای امروزی روف گاردن در نظر گرفته شدهبود.
صرف صبحانه، ناهار و شام در طبقه سیام ساختمان خالی از لطف نیست، مخصوصا برای ما که نظیر چنین اتفاقات فوق میمون کمتر پیش میآید.
ظهر بود و وقت ناهار، همه جلوی آسانسور جمع بودیم. حدود چهل تا پنجاه نفر منتظر آسانسور آن هم با ظرفیت اندک.
ناگهان فکری به سرم زد. طی سی طبقه ساختمان وزارت کشاورزی به جای کوه پیمائی، معامله خوبی بود. باید محک میزدم کسی را که مدعی کوهپیمائی بود،
سنجیدن توان جسمی، قدرت پاها با پلههای یک ساختمان سی طبقه.
از صف آسانسور جدا شده با سرعت شروع به بلعیدن پلهها کردم. آمادگی داشتم، نفسم یاری میکرد، پاهایم با قدرت پیش میرفت.
یک وقت دیدم پلهای پیش رویم نیست و من به طبقه آخر رسیدهام.
آسانسور باز شد. دوستانم را که در صف جا مانده بودند، بیرون آمدند. با حیرت نگاهم کردند. یکی پرسید: «کی رسیدی؟ با چه آمدی؟» با خنده اشاره به پاهایم کرده، گفتم: «با خط یازده و از راه پلهها.»
آن روز پی بردم چرا دو، مادر ورزشهاست!
اقدام آن روز خودم را امروز تایید نمیکنم، زیرا فشار زیادی به پاهایم وارد کردم که در سنین بالا اثر منفی در اعضاء و جوارح انسان میگذارد.
سعی کنید به قدر استطاعت بار بردارید، حتی در ورزش.
ورزش را در وجودتان جاری کنید نه تزریق، گام به گام پیش بروید. در فکر زود رسیدن نباشید. از مسیر لذت ببرید. مسیر را طولانی کنید، تا بیشتر لذت ببرید.
ورزش با مسیر معنی میشود، مقصد پایان راه است. ورزش بدون راه فقط نوعی لرزش است.
حال برگردیم به ایران زمین
محل کار این شرکت در خیابان بزرگمهر، بلوار سجاد قرار داشت. با مالکیت حاج آقا میثمی و مدیرعاملی دامادش دکتر صبوری،
و نظارت و سرپرستی پسرش حسین میثمی و من در آن شرکت به عنوان حسابدار مشغول کار شدم.
کار شرکت حمل و نقل سواری از خارج به داخل کشور و حمل آن به نقاط مختلف کشور بود.
برای من کار جدیدی شروع شده بود با ابعاد و معیارهای تازه که تاکنون تجربه نکرده بودم. گفتم که قسمت و روزی انسان در جایجای کره خاکی پنهان است.
باید رفت و پیدا کرد، مثل من که بعد بازنشستگی در جاهای مختلفی کار کردم در فروشگاه، کارخانه سوسیس و کالباس، توسخواب، برنج فروشی خدادادی، حمل و نقل ایران زمین، اینها مکانهائی بود که روزی خانواده من در آنجا به ودیعه گذاشته شده بود، رفتم و بدست آوردم.
از بسته شدن درها مأیوس نشوید حکمتی در کار است. مطمئن باشید به رحمت الهی در دیگری به رویتان گشوده خواهدشد.
شرکت یک شریک افغانی داشت به نام حاج نعمت، و یک شریک ایرانی که اغلب در تهران بود و گاهی از شرکت سرکشی میکرد.
کارهای مالی را از کسی که نامش را نمیبرم و در بانک هم کار میکرد تحویل گرفتم، ناقص و آشفته. مانده حساب بانکی با دفاتر مطابقت نداشت. برای همین پرینت حسابها را از بانک گرفته شروع به بررسی کردم و متوجه شدم مبلغ سه میلیون تومان از بانک خارج شده بدون انعکاس در دفاتر.
موضوع را روشن کردم، اما حسینآقا قضیه را مسکوت گذاشت.
بعدها متوجه شدم دوتا از سواری کشها متعلق به حسابدار است، شریک پنهانی شرکت.
چند سالی کار کردم یکی از کارهای مهم من که خارج از شرکت صورت میگرفت، رفتن به راه آهن و ترخیص کالاهای گمرکی بود.
کاری حساس و پر فشار
دریکی از این رفتوآمدها به گمرک با یکی از پسرهای زویا دختر عمویم، آشنا شدم که به دلیل تسلط به زبان روسی در آنجا کار میکرد. وجودش غنیمتی بود برای من و شرکت ایران زمین به لحاظ ترجمه اسناد و مدارک.
همه روزه فاصله خانه تا محل کار را پیاده طی میکردم و قسمتی از راه را از داخل پارک، از ضلع شرقی و این فرصت با ارزشی بود تا با عبور از پارک جسم و روح را در یک راستا قرار بدهم، زیرا پیادهروی در پارک غیر از خیابان است میتوانید این مورد را امتحان کنید.
مدتی بود بین شرکت و شریک افغانی اختلاف حساب بوجود آمده و لازم بود به حسابها رسیدگی شود، آن هم در بندرعباس محل کار حاج نعمت.
به اتفاق مدیرعامل شرکت راه افتادیم. دومین سفر هوائی من بود، به شهری رفتم که اگر این ماموریت نبود شاید هیچوقت برایم پیش نمیآمد.
محل اقامت ما اگر اشتباه نکنم هتل کورش در نظر گرفته شده بود. هوا بسیار گرم مثل حرم تنور برای من آب و هوای داغ بندرعباس تازگی داشت.
در عوض هوای هتل بسیار خنک، مطبوع و دلپذیر بود، اتاق محل اقامت از هر نظر کامل و بینقص بود.
روز اول به استراحت و گردش در بندرعباس گذشت در حاشیه خلیج خیابانی بود و هست زیبا مملو از مغازههای رنگارنگ برای گردش و خرید.
عصرها که هوا خنک میشد مسیر طولانی خیابان را رفته و برمیگشتم بین راه فیلم سینمائی پخش میکردند.
مردم روی صندلیها نشسته در فضای باز از دیدن فیلمهای جدید و قدیم لذت میبردند. من هم کنار بندریها نشسته و از دیدن فیلم مجانی لذت میبردم.
روز بعد اسناد و مدارک را بررسی کرده و پس از رفع مغایرت در حضور شرکا صورت مجلس کامل و جامعی تنظیم و به امضا طرفین رسید.
من رسیدگی و حسابرسی از اسناد و مدارک را یک روزه تمام کردم و چون ماموریت زودتر از زمان پیشینی شده تمام شده بود، قرار شد مدت باقیمانده را به سیر و سفر بپردازیم…
6 پاسخ
عالی
ممنون از همراهی الهه جان
خوبی خاطرات واقعی در این هست که خواننده می تواند روی رویداد های واقعی خاطره حساب باز کند.
و مطالبش را مستند بداند و نتیجتا با علاقه و اشتیاق آن را دنبال کند.
در چنین خاطراتی نویسنده می تواند بطور واقعی نصایح و تجربیات خودش را با علم به پذیرش خواننده در اختیارشان قرار دهد.
این که نویسنده، می نویسد:
« رزق و روزی افراد در جای جای دنیا به ودیعه گذاشته شده است و کافی است که صاحبش رفته و آن را بردارد»
به گمانم فلسفه درستی است.
البته رزق و روزی های پنهان از نظر تماما در گرو کار و یا سخت کار کردن نیست بلکه در انواع و اقسام پوششها و پرده های الوان پیچیده شده است.
این تنها نگاه دقیق و هوشمندانه فرد است که می تواند افق این روزی های در محاق را به آدمی شناسانده و نظر او را به خود جلب کند.
خصوصا که دنیا هم اکنون دارد بقول انشاء نوشته های زمان قدیم اخوی عباس ( چهار اسبه) بسوی سبک کردن بار آدمی از کارهای سخت و طاقت فرسای یدی پیش می رود و کلا تا چند سال آینده نسل ما با دنیایی و آدمهایی روبرو خواهند شد که آنها را نمی شناسد و هیچ تجانسی با آنها ندارد.
وزش این نسیم را قبل از مبدل شدن به طوفان سهمگین آینده هم اکنون می توان از رفتار های غیر متعارف و حرکات و نوع تفکر فرزندان و بیشتر در نوه ها دید.
برای همین در آغوش گرفتن پیک مرگ بهترین گزینه است برای نسلی که دیگر آرا و افکارش در بازار نزدیک خانه اش هم خریدار ندارد.
فقط باید جا خالی کرد تا فرد تازه نفس و جوان و مؤثرتری که سازگاری بیشتری با تحولات برق آسای زمانه دارد جایش را پر کند.
سپاس برادر عزیزم. با نظرتان کاملن موافقم. ممنون که هستید، خاطرات را دقیق میخوانید و با حوصله نظرتان را به شیوایی مینویسید.
خوشحالم از این که خاطرات برادر عزیزمان را در اینجا به یادگار منتشر میکنم.
سپاس و تشکر از شما استاد عزیز ادبیات که خوب، به اندازه و مفید می نویسید و مطالب سایت شما تماما و در زمینه های گوناگون برای خوانندگانش بسیار جالب و جامع میباشد.
برایتان آرزوی موفقیت در اهداف پیش رو را دارم.
زنده، پایدار و سرحال باشید.
احمد صادقی
یکشنبه ۱۹/فروردین/۱۴۰۳
درود بر شما، از این که مطالب را میخوانید و بازخورد میدهید، خوشحالم.
از انرژیبخشی شما برادر عزیزم بسیار سپاسگزارم.
قلمتان در مسیر اهداف، نویسا و افکارتان مانا. پاینده باشید.