خاطرات یک کوهنورد( قسمت بیست و دوم)، سپاهی ترویج آبادانی

این قسمت: سپاهی ترویج آبادانی

نویسنده: عباس صادقی

غروب یک روز بارانی بهار، سال ۴۸، من به اتفاق دو نفر و هر سه سپاهی ترویج آبادانی، منتظر آمدن رئیس اصلاحات ارضی بودیم و با سوز سرما و اشک سما پیمان مودت می‌بستیم.

حال و حوصله آشنا شدن با آن دو نفر را نداشتم، زیرا می‌دانستم ۱۸ ماه با همیم. فرصت‌سوزی و فرصت‌سازی زیادی پیش رو داریم.

عاقبت یکی از آنها به من نزدیک شد و گفت: «من برآورده هستم، شما اطلاع ندارید رئیس اداره کی می‌آید؟» دستی را که به سویم دراز شده بود به گرمی فشردم و گفتم: «من هم مثل شما، باید منتظر باشیم.» گفت: «بله، حق با شماست.» و برای یافتن سرپناه از من دور شد.

ما مثل جوجه‌های باران‌خورده، جلو درب آبی رنگ اداره همچنان منتظر رسیدن مرغ مادر بودیم. ناگهان مردی در باران آمد؛ بلندبالا، نمکین، لب بالا مزین به سبیل، زیر لب دو ردیف دندان سفید، کت و شلوار قهوه‌ای روشن با گام‌های استوار.

سایه روشن پیاده‌رو را طی کرده به جوجه‌های دور از آشیان نزدیک شد. رایحه خوش تنباکوی سیگار وینستون ۴خط آمریکائی لای دو انگشت دست چپ، فضای سرد را گرم و معطر کرده بود.

مردی با این مشخصات کسی نبود، جز آقای خسرو گنجی، رئیس اصلاحات ارضی تربت حیدریه، که مدت‌ها زیر باران منتظرش بودیم.

وقتی در اتاق رئیس آرام گرفتیم، صدای گرمی با ته‌ لهجه جنوب خراسانی‌ ما را به خودمان آورد که، این جا خانه خاله نیست. گرچه سربازخانه هم نیست، اما شما سربازید و در خدمت سربازی باید سر ببازید.

خوش آمدید. امیدوارم خدمت سربازی در اینجا به شما خوش بگذرد و خاطره خوبی به یاد داشته باشید. لطفا قلم و کاغذ بردارید و خودتان را به اداره معرفی کنید، با مشخصات و ساعت حضور در اداره.

شروع به نوشتن کردیم، بدنمان گرم شده بود و بخار پس می‌دادیم و خارش جای بارش را گرفته بود.

خب این هم از عوارض ساعت‌ها ماندن زیر باران بهاری است. معرفی‌نامه‌ها را روی میز گذاشتیم و زیر چشمی به رئیس نگاه می‌کردیم که در حال مطالعه دستخط‌‌‌های نامبارک ما بود.

_ «صادقی کدامتان هستید؟» بلند شدم.
خط شما نسبت به بقیه بهتره، از فردا پیش‌نویس نامه‌های اداری را پاکنویس کنید و دفتر اندیکاتور را تحویل بگیرید.

توی دلم گفتم، عجب! شدم منشی‌باشی. بنویسم تا که شوم خوشنویس. به یاد پدر بزگم افتادم، میرزا حسین منشی باشی.

جلسه تودیع و خداحافظی کارکنان اصلاحات ارضی و سازمان تعاون، نفر قد بلند وسط لبخند به لب آقای خسرو گنجی، رئیس اصلاحات ارضی تربت حیدریه است.

خدمت سربازی من در اداره مصادف شد با تقسیم اراضی مالکین بزرگ بین زارعین و تکمیل فرم در سه نسخه برای شهرستان، استان و مرکز.

ناگفته پیداست که تهیه و تنظیم و صحافی آن در حجم صدها بزرگ مالک، افتاد به گردن من که به نظر رئیس خوش‌خط بودم.

یک روز رئیس به اتاقم آمد، همراه با لبخند. با خودم گفتم، یا خدا این ظاهر دل‌پسند، حکما باطن بد پسندی دارد. معمولا روسا احضار می‌کنند، به حضور نمی‌رسند.

رئیس که بوی خوش سیگار وینستون می‌داد گفت: «صادقی از آش کشک خاله چیزی شنیدی؟»

چیزی نگفتم که گزک دستش ندم. گفت: «از حالا مدت یک ماه فرصت داری فرم‌ها را در سه نسخه تهیه کنی. می‌خوای برو خانه، می‌خوای برو چکنه. سرِ ماه کار شسته و رفته روی میزم باشه.»

بین من و رئیس به خاطر حجم کاری که با دقت و نظافت انجام می‌دادم، صمیمت خاصی برقرار شده بود. موقع پاکنویس پیش‌نویس ایشان و آقای کوثر، معاون اداره، گاه تمام پیش‌نویس را دست‌کاری می‌کردم و از خودم می‌نوشتم، حتی بهتر از آنها.

کاری به کارم نداشتند و آزادی عمل داشتم.

گفتم: «فرم‌ها را خانه می‌برم و سعی خودم را می‌کنم.»

محل سکونت من قسمت دیگر حیاط وسیع و پر درخت اداره بود که به رایگان می‌نشستم. در مجزایی داشت که به کوچه پشتی باز می‌شد. شب‌ها کارهای عقب افتاده اداره را انجام می‌دادم و روزها کار فرم‌ها را.

یک شب از شدت خستگی سرم روی میز، خوابم برده بود و متوجه حضور رئیس نشدم. گاه و بی‌گاه به اداره می‌آمد. در آن حالت چرت نسیه، احساس کردم تنها نیستم و کسی آن جا حضور دارد. سرم را از روی میز بلند کردم، رئیس بود.

گفت: «تو خانه و زندگی نداری؟ گفتم کار کن، اما نه اینقدر… مریض نشی، منشی ندارم.»

گفتم: «ثبات، بایگان، میرزا بنویس یادتان رفت؟»

روبرویم نشست و گفت: «خواهر، مادر نداری بیان پیشت؟ اتاق که زیاده تو هم که تنهایی.»

گفتم: «هر دو را دارم، تکمیل فرم‌ها وقتی برای ترس و تنهایی نمی‌ذاره.»

گنجی با نگاه محبت‌آمیز و ابراز لطف خداحافظی کرد و رفت، و به دنبال پیشنهاد ایشان پروژه آمدن خواهر عزیزم به تربت کلید خورد.

با خلق ماجراهایی بدیع، مثل؛ خواستگاری رفتن ما دو نفر به خانه‌های مردم و صرف میوه و شیرینی و تکرار آن در شب‌های بعد در محله‌ای دیگر. برای جوانی ۲۱ ساله، بهره‌مند از مزایای جوانی.

در مدت ده روز، کار یک ماهه را تمام کرده و با سه جلد اظهارنامه قطور فاتحانه وارد اداره شدم. رئیس ناباورانه، گاهی به من نگاه می‌کرد، گاه به زیر هر دو بغل.

گفت: «واقعا تمام کردی؟ بده ببینم، خراب کاری نکرده باشی!»

یکی را گرفت و شروع به ورق زدن کرد. «حیف که سربازی و باید بری، اگر دوست داری بعد خدمت همین جا استخدام بشو.»
رئیس از پشت میز بلند شد و آمد به طرفم.

گفت: «یک ماه فرصت داشتی، ده روزه تمام کردی. از حالا بیست روز برو مرخصی. ۵۰ تومن می‌گم به ده گردشی‌ات اضافه کنن، فردا مساعده بگیر و برو مرخصی.»

من بابت گروهبان یکمی ۴۵۰تومن، ده گردشی ۱۰۰ تومن، جمعا ۵۵۰ تومن حقوق می‌‌گرفتم. بنابراین موقع رفتن می‌توانستم برای پدر و خاله رادیویی را که قول داده بودم، بخرم.

ارس گنجشک نشان و ایران ناسیونال

رسیدن من به چکنه مصادف شد با روز عاشورای سال ۴۸ و مراسم شبیه‌خوانی و گردهمایی بزرگ اهالی و دهات اقمار و شهرهای دور و نزدیک.

حتی کسانی که در تهران سکونت داشتند، در این روز تاریخی که قدمت آن برایم معلوم نیست، گم‌ شدگان زمانه همدیگر را پیدا می‌کردند.

مراسم شبیه خوانی، از هیچ زاویه‌ای قابل دفاع نیست. اما دیدن یک نفر در نقش حضرت عباس همیشه مرا مجذوب می‌کرد.

حیف که اواخر نقش‌آفرینی ملاحیدر بود و من زمان جوانی و صدای رسای او را که می‌گفتند تا حسن آباد می‌رفت، درک نکردم.

قدی بلند، اندامی باریک، اندکی خمیده، چهره‌ای بس محجوب و دلنشین داشت با صدائی گرم و گیرا.

همیشه در تعقیب او بودم. در کنارش به طور نامحسوس یک روز در چارچوب درب ورودی مسجد، شاهد مکالمه او و حاج آقای سیفی بودم.

ملاحیدر گفت: «مرا معاف کنید. پیر شدم، نسخه را نمی‌بینم دست از سرم بردارید، آبرویم می‌رود.»
ملاحسن با خنده گفت: «هنوز هم از همه بهتری. جانشین نداریم. همین یک‌ بار ما را تنها نگذار.

اگر نسخه یادت رفت، اشاره‌ای می‌کنم بقیه یادت خواهد آمد و بدین ترتیب مرد خوش‌لحن و خوش‌سیما که بسیار هم ماخوذ به حیا بود، پذیرفت که برای آخرین بار عباس شود.

برای پیدا کردن خانواده چرخی زدم. کسی را ندیدم. به پسر عمو رضا برخوردم. چاق سلامتی کردیم، گفت: « کی آمدی؟»

_ «الان رسیدم، هنوز خانه نرفتم.» می‌دانم کسی خانه نیست. ضمن صحبت به گشت‌زنی ادامه دادیم.

محبوبه و محترم، مادرم و مهتاب

از دور خواهرم محترم، مادر و محبوبه را دیدم که خارج از دایره تماشاچیان ایستاده بودند. نزدیک شدیم دیدار غیر منتظره ما، خصوصا اشک شوق مادرم برای چند لحظه تماشای شبیه‌خوانی را تحت الشعاع قرار داد.

به طوری‌ که صدای گریه و دست‌ و پا زدن بچه در آغوش خواهر بزرگم چندان محل توجه قرار نگرفت. خصوصا که رویش پوشیده و در استتار کامل بود.

نفهمیدم چرا رنگ مادرم گلگون شد!؟ از خواهرم پرسیدم: « بچه کیه که جایش آغوش امن و گرم شماست؟ خیلی عجیبه!»

گفت:«بچه همسایه است، به ما سپرده‌اند.»

پسر عمو دستم را کشید و گفت: «چه کار داری؟ چرا به بچه گیر دادی! برویم دوستان را پیدا کنیم.» من ساک محتوی رادیو و چند جلد کتاب داستان و قدری سوغاتی را به آن‌ها سپرده، همراه با پسرعمو از جمع خانواده دور شدیم.

اواخر شبیه‌خوانی بود. به پسرعمو گفتم، برگردیم خانه من تازه از راه رسیدم. استراحت کنیم و هنوز مسجد شلوغ نشده برای نوش جان کردن حلیم برویم.

به سمت خانه راه افتادیم. بر خلاف تصورم همه در خانه بودند، خصوصا کودکی درون گهواره دست‌ساز میان پتویی تمیز و خوش‌رنگ و نگار به خواب عمیقی زیر سایه‌بانی از مژگان بلند و سیاه فرو رفته بود.

به شوخی و جدی به خواهرم گفتم: «بچه همسایه توی گهواره چه کار می‌کند؟»

شستم خبردار شده بود که خبریه، خصوصا چهره بانمک و صورت گرد و اَسمَر(گندم‌گون) کودک، سخت به دلم نشسته بود.

پسر بزرگ خانواده بودن مانع بروز احساساتم می‌شد. عاقبت مادرم جلو آمد با حجب و حیا و حتی خجالت گفت: «عباس جان، بچه همسایه نیست خواهرته.»

و هوای حبس شده در سینه‌اش را با گفتن آخی راحت اولدم(راحت شدم)، خارج کرد و ادامه داد: «عصای دست روزهای پیری و کفش … » صدای پسر عمو حرف مادر را قطع کرد.
چشم سیاه داری قربانت شوم من
خانه کجا داری مهمانت شوم  من
سعی داشتم وقار خودم را حفظ کنم. گفتم: «حالا اسمش چیه؟» خواهرم گفت: «اسمش مهتابه خودم انتخاب کردم.»

آقا رضا داشت با بچه که تازه بیدار شده بود، بازی می‌کرد.

تسبیح را آویزان می‌کرد تا بچه می‌رفت بگیرد، تسبیح را می‌کشید و صدای خنده کودک همه جا را پر می‌کرد. حالا از زیر مژگان بلند، دو چشم درشت و سیاهش هویدا شده بود. به قول پدر سفیدی چشم به کبودی می‌زد و با سیاهی اطراف مردمک هارمونی داشت.

به گهواره نزدیک شدم بغلش کردم، به صورتم چنگ زد. خندید و آرام شد. مادر نفس راحتی کشید. بدین ترتیب خواهرم مهتاب شد، سنگ صبور همه.

پرستار پدر و مادر در روزهای پیری و بیماری، حتی رشته تحصیلی‌اش را به خاطر تیمار آنها تغییر داد و به جای پزشک، شد معلم.

البته که در این سمت هم خوش درخشید و خدمت کرد. الان هم کار سخت و طاقت‌فرسای ویرایش «خاطرات یک کوهنورد» را به عهده گرفته است.

سلامتی ایشان و خانواده خوبش آرزوی بزرگ من است.

عباس صادقی

ادامه خاطره را در داستانک تولد و نامگذاری  بخوانید.

1402/9/29

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

3 پاسخ

  1. این قسمت از خاطرات یک کوهنورد رو خیلی دوست دارم. هم خاطره‌اش رو، هم عکس قدیمی که گذاشتم رو.

    عکسی از مادرم و خواهرهای عزیزم، محترم جان و محبوبه جان و خودم که بغل مادرم هستم‌.
    این عکس با تمام تلخی و یادآوری‌های دردناک حس خوب امنیت در آغوش مادر و بودن در کنار دو حامی مهربان رو به من میده.

    این عکس یادگاری رو لابلای خاطرات برادر عزیزم گذاشتم. تا یاد و خاطر عزیزانم رو گرامی بدارم و به روح پاکشون درود بفرستم.
    امروز ۹ خرداد ماه 1403، مصادف با سالروز درگذشت غم‌انگیز خواهر عزیزم محترم جان است.

    نام و یاد تمامی رفتگان، بخصوص محترم جان را گرامی و زنده میدارم.🙏🏻🙏🏻🥺❤🖤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط