ملاقات با استاد
دیشب چندبار گروه واتساپی همنورد را چک کردم، سرهنگایازی پیامی نداده بود.
تصمیم گرفتم بعد مدتها، جمعه در کنار دوستان قدیمی باشم، که نشد.
تنهائی کوه رفتن، نه تنها لذتی ندارد بلکه خطر هم دارد.
خطر تنها بودن، بییار و مددکار شدن در قبال حوادث احتمالی هر کوهنوردی را تهدید میکند.
از کیارش، نوه آراسته و پیراستهام، به دلیل خستگی سفر قوچان، امید همراهی نداشتم.
زنگ زدم به دوستم سجادی، دهان و دندانهایش را دکتر سرویس کرده و گفته بود چند روزی استراحت کند.
ساعت سهونیم صبح بیدار شدم، بین رفتنونرفتن، مردد ماندم.
موریانهی تردید به سراغم آمده بود، تا مانع رفتن شود.
این موریانه سروقت خیلیها میرود، مواظب باشید درخت استقامت و ارادهی شما را هدف قرار ندهد.
تصمیم گرفتم قلهزو بروم، که همیشه عدهای در آمدوشد هستند و تنها نخواهم ماند.
رفتن از پلهها مناسب زانو و پاها نیست.
برای صعود به قله، یال کوه بهترین گزینه است.
قبل از این که از محدودهِی پلهها خارج شوم، یادم آمد گوشی را روی سقف ماشین جا گذاشتهام.
شتابان، ذکرگویان و دلخور از حواس نقصان، برگشتم.
از دور گوشی جلدمشکی روی سقف سفید ماشین، موذیانه لبخند میزد.
راه رفته را دوباره برگشتم.
از یال کوه به سوی قله، آدمها میآمدند و میرفتند، عرق ریزان، عصازنان، کفبهدهان و لبخندزنان.
رسیدم به بام خورشید، جایی که با گروه ماراتن و به اتفاق همسرجان، خواهرجان، احمدخان، آنجا نرمش میکردیم.
خلوت بود و ساکت، روی یکی از راحتیهای فلزی نشستم تا نفسی و گلویی تازه کرده، آبی بنوشم.
راه افتادم به طرف قلهزو، تازه نفس.
بین راه زیر پل، آبی خنک و بس گوارا جاریست که معلوم نیست از کجا میجوشد و میریزد به کام تشنگان.
راهم را به آنطرف کج کردم.
راه قلهزو برای من هیچگاه مسیر دلپذیری نبود و نیست. سنگلاخ، پر از خاک نرم مثل آرد، که کفش و شلوار را همان اول راه خاکی میکند.
رسیدم به چشمهی بعدی، خانمی قبل از من در جایگاه مستقر شده بود و به نظر نمیرسید آب شیرین و گوارا را رها کند، اما نه، مودبانه کنار رفت و گفت: ” شما بفرمائید، من عجله ندارم.” مدتی در حال پرتاب تعارفات خالی از محتوا شدیم.
رفتم بطری را پرآب کردم و چند کف دست آب خنک نوشیدم و با پایین آوردن سر چندکیلویی،به نشانهی احترام به راه افتادم.
در راه به چند نفر رسیدم که با لهجهی قوچانی صحبت میکردند از کنارشان رد شدم، با نیمنگاهی به سویشان، به نظرم یکی آشنا بود.
تفکر در آنهوا که هرلحظه گرمتر میشد، جای تعقل نداشت آن هم برای بهجاآوردن کسی که دیگر نمیدیدمش.
قدری جلوتر از من شخصی راه میرفت کوچک اندام با بلوز شلوار خاکیرنگ، با چوبدستی بلندتر از خودش، با خودم گفتم: “نکند این استاد است!”
قدم ها را تندتر کردم، بله خودش بود، استاد اسماعیلی قوچانی کاتب بزرگترین قرآن روی زمین.
با صدای بلند گفتم: “سلام استاد، شما هستید؟”
استاد رو به من با لبخندی مهربانانه نگاهی کرد.
گفتم: ” صادقی هستم، چند وقت قبل به اتفاق خانواده و خواهرم خدمت رسیدم.
دستی با گرمای احترام از من و محبت از او به هم دادیم.
گفت: ” اون عقبیها همه شون قوچانین، آقای قصابان هم با اوناست.”
متوجه شدم کسی را که به جا نمیآوردم، آقای قصابان است.
با احترام از استاد جدا شده به راهم ادامه دادم.
برحسب تصادف مسیر چشمهی گفتگو و قدری جلوتر چشمهی پدر را انتخاب کرده بودم.
نیم ساعت بعد، قله زو بودم.
بساط صبحانه را در مختصر جایی به اندازهی کف دست پهن کردم.
زیرا قبل از من نیمکتها و جاهای خوب و سایهدار توسط همان کسانی که همیشه ودر همهجا جلوتر هستند، اشغال شده بود.
حدود چهل دقیقه بعد، عازم برگشتن شدم، از مسیری که به چشمهی آب زیر پل میرسید.
راه سرازیری و حکایت هُلَم نده، خودم میرم، بود.
در سربالایی باید مارپیچ حرکت کرد، بدون شتاب، زیرا راه قلهزو شنی، سنگی، لغزنده و پر از سنگهای نوک تیزیست که از زمین بیرون آمده تا راهپیمایان را به زمین بزند و هدف دیگری ندارد.
کسری از ساعت به راه پلهی چشمه رسیدم.
از دور استاد را برای دومینبار در یکروز دیدم.مشغول شستن دو عدد گداجوش* بود.
قبل از اینکه برسم، چند جوان شوخوشنگ زودتر از من رسیدند و بدون توجه به من و استاد، مثل دمجنبانکها دهانهی چشمه را گرفته مشغول آبگیری شدند.
استاد صبورانه کنار رفت تا آن پرندگان، سیراب شوند.
جوانان تشنه از کنارم رد میشدند، حیف دیدم استاد معرفی نشده، ناشناس بماند.
رو به یکی از آنها گفتم: ” شناختین ایشان کی بودن؟”
گفتن: ” کیو؟”
به آن مرد خاکی اشاره کرده گفتم: ” استاد اسماعیلی قوچانی، کاتب بزرگترین قرآن جهان، برو اینترنت تا بفهمی با کی روبرو هستی!”
لحظهای بعد دنیایی مطلب مقابل چشمان حیرت زده آنها به نمایش درآمد، که نمیدانستند کدام را بخوانند.
خاشع و خاضع به استاد نزدیک شده دستش را بوسیده عذرخواه شدند.
استاد نمیدانست قضیه چیست و این جوانها چرا دستش را میبوسند.
بچهها مودبانه از من خداحافظی کرده رفتند.
چه روح لطیفی دارند، بدون تکبر و کینه، صاف مثل آینه، جوان چنین خصیصهای دارد؛ مثل یک نهال نورس قابل انعطاف، فقط جای یک باغبان خوب خالی است.
به استاد نزدیک شده، گفتم: ” چه سعادتی دیدار دوباره شما در یک نیم روز.”
گرمتر از قبل و با صمیمیت بیشتر برخورد کرد.
ضمن صحبت پرسید: ” استادِ خط ما چه میکند؟”
یک لحظه، فکرم متوجه پرفسور حسین صادقی، جراح شهیر قلب ایران، شد.
به زبان نیاورده، پرسیدم: ” منظورتان داوود است؟”
با خنده گفت: ” بله منظورم استاد داوود صادقی است. کجاست و چه کار میکند؟”
گفتم: ” برادر زادهام در چکنه استخدام آموزش پرورش شدهاست.”
پرسیدم: ” استاد تا قله آمدید؟”
گفت: “نه، دیگر نمیتوانم. قبلا بارها این راه را رفتهام حتی تا حصار گلستان. الان با دوستان قوچانی بودم، آمدم اینها را بشویم.”
اشاره کرد به کُندوکها.**
خداحافظی کرده دور شدم، از مردی که فقط با یک چشم، کاری کرده در حد معجزه.
انسانی بدون کمک و چشمداشت از دولت و ملت.
قرآنی کتابت کرده در ابعاد 1/80 در1/20.
این قرآن را کشورهای عربی تا 200 میلیارد هم پرداخت می کنند، اما این مرد که روح بزرگش در کالبد کوچکش نمیگنجد، حاضر به فروش نیست می گوید، کلام خدا قالی گلستان نیست که بفروشم.
خطاب به شهردار، فرماندار و همشهری های قوچانی میگوید، ” حاضرم این قرآن را مجانی هدیه کنم تا دروازهقرآن قوچان شود.”
میگوید، از تمام دنیا به دیدنم آمدهاند؛ رئیسجمهورها، نمایندگان مجلس، شهردارها، استاندارها و فرماندارها، همهوهمه، تحسین کردند و قولهای سر خرمن دادند و رفتند و دیگر نیامدند و از یوسف مصری خبری به کنعان نرسید.
میگفت، دیگر جوان نیستم با یک چشم قادر به ادامهی کار نیستم نه دستی مانده نه دستگیری، میترسم بمیرم کار به سرانجام نرسد.
اینها گوشهای بود از درد دل مردی که شهره آفاق است، اما در شهر خودش نمیشناسند و مغازهدار میگوید، این عکسی که به دیوار مغازهام زدهام چقدر شبیه شماست.
مردی که در سن کهولت هنوز کوهنوردی میکند وبیتکبر گداجوش همراهان خودش را میشوید.
هنوز هم پشت داربستی که خودش ساخته کتابت میکند و تذهیب میکند.
پرترهای از خودش میکشد با یک چشم، تا زشتی ظاهرش را نمایان کند، چون باطنی زیبا دارد.
این مرد کوچک، اما دلگنده که در بلوار هفت تیر 40 در مشهدالرضا زندگی میکند.
در کنار همسری، خیلیدل گندهتر از خودش است، مهربان، گشاده رو، یار وفادار استاد برجستهی قران.
آنچه که خواندید حکایت و تخیل نبود، بلکه حاصل بازدید من و جمعی از عزیزانم در گذشتهای نه چندان دور از منزل استاد بود همراه گپوگفتی صمیمانه، و شنیدن درد دلهای استاد همراه با نوشیدن استکانی چای کاکوتی تازهدم در محضر استاد، بازدید از قرآن و کتابخانهی شخصی ایشان.
از صدها لوح تقدیر آویخته به دیوار و اوراق لول شده قرآن، که باید صفحه چینی و صحافی شود، دیدن کردیم.
میز و صندلی مخصوص و دستساز استاد برای کتابت قرآن و جابجا شدن ریلی در عرض ورق قرآن و اینک حاصل هفت سال زحمت و تلاش استاد و همسرش که متخصص آهار زدن پارچههای قرآن است که پس از خشک شدن تبدیل به ورق قرآن می شود، در گوشهای از حیاط، منتظر گوشهی چشمی از شماست.
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند»
*گداجوش: یک کتری سفری که قابلیت استفاده مستقیم در آتش را دارد و چایی آتشی بسیار سبک و خوش طعمی را در اختیار دوست داران چای آتشی و زغالی قرار میدهد. در شهر های مختلف کشور این مدل کتری را با نامهای گداجوش-کندوک-شامورتی میشناسند.
**کندوک: نام دیگر گداجوش
از این که خاطراتم را میخوانید، سپاس گزارم.
عباس صادقی
1402/4/10
آخرین نظرات: